مسابقه انشای ایرون

 

 

يك پيچك

 

نویسنده: آزیتا مخلص به «زن رشتی»
25 آذر  1381
2002,  12 December

يه پيچكی بود كه يه روز تو باغ عالم، سر از خاك درآورد. كنارش يه درخت بود، اونم معطل نكرد و به دورش پيچيد. بعدها از سنجاقك‌ها شنيده بود كه اين درخت اسمش زندگی است. سنجاقك‌ها هميشه ترس از سنجاق شدن به ديوارها را داشتند و پيچك نمی‌دانست ديوار يعنی چی، چون مرتب قد می‌كشيد.

يه روز بارون اومد. يه بارون و باد تند كه نزديك بود ريشه‌ی پيچكه رو از خاك در بياره. پيچكه حالا حساب كارش رو كرده بود. پس بيشتر به زندگی پيچيد. حالا همه‌ی فكر و ذكر پيچكه اين بود كه سفت‌تر و سخت‌تر به درخت بپيچه و درخت كه عاقل‌تر از پيچكه بود تو دلش به پيچك می خنديد. اما چيزی نگفت. با خودش فكر كرد: يه روز پيچكه می‌فهمه.

حالا پيچكه يه سر و گردن از درختای جوان‌ باغ بلندتر شده بود و بادی به غبغب می‌انداخت. درخت‌ها با دلسوزی و نگرانی نگاهش می‌كردند و پيچكه اين رو نمی‌فهميد. فكر می‌كرد اونا حسوديشون شده كه هيچی نشده قدش از همه بلندتر شده.

يه روزی پيچكه كه حالا قدش از ديوار باغ هم بلندتر شده بود، آنور باغ چشمش به يه پيچك ديگه عين خودش افتاد. پيچك يه طورايی شده بود. هی دلش می‌خواست پيچك آنور باغ رو ببينه. گاهی هم شبا خواب می‌ديد، پيچك آنور باغ رو كنار خودش كاشتن و با همه ديگه به درخت زندگی پيچيده‌ان، پيچكه خيلی حس خوبی داشت و فكر می‌كرد اين حسش بهترين حس دنياست.

تا اين‌كه يه روز صبح كه از خواب بيدار شد و به آنور باغ نگاه كرد ديد از پيچكه خبری نيست. بعدها از پرستوها شنيده بود كه باغبان به خاطر آفت پيچك آن ور باغ، اون رو از بيخ و بن كنده. خلاصه دل پيچكه خيلی شكست. اما چاره‌ای نبود. حالا پيچكه خيلی غمگين بود و روزها و شبا كارش اين شده بود كه به آسمون نگاه كنه. شبا ستاره‌ها بهش می‌گفتن غصه نخور دل به ما بسپار، ببين ما چطور سو سو می‌زنيم؟ اما يه روز يه شهاب كه داشت رد می‌شد دلش به حال پيچكه سوخت. گفت به حرف اينا گوش نكن. من شنيدم كه يه پيچك وقتی پيچكه كه دل به خورشيد بده. تو دلت رو به خورشيد بسپار.

پيچكه پرسيد: خورشيد ديگه چيه؟ خورشيد ديگه كيه؟ شهاب كه ديگه داشت خاموش می‌شد: گفت از درختی كه بهش پيچيدی بپرس. پيچكه طاقت نداشت می‌خواست از درختی كه به آن پيچيده بود بپرسه. اما درخته خواب بود. خلاصه پيچكه تمام شب رو بيدار موند. صبح كه درخت از خواب بيدار شد. ديد پيچكه زل زده بهش.

درخت خنديد و گفت: اين وقت صبح چرا اين‌طور به من زل زدی؟

پيچك پرسيد: تو می‌دونی خورشيد چيه ؟ راستی اون كجاست؟

خنده درخت از لباش پريد و رفت. حالا نگاهش مهربان‌تر شده بود و با يه حالتی به پيچكه نگاه می‌كرد كه پيچكه خجالت كشيد. درخته گفت: خیلی وقته منتظر اين سوال توام. می‌ترسيدم هيچ‌وقت از من نپرسی‌اش.

- چرا می‌ترسيدی كه نپرسم؟

- چون آن وقت اگر نپرسيده، يك روز خورشيد رو می‌ديدی، خيلی بد می‌شد. ممكن بود هول كنی، يا بترسی و يا زبونت بند بياد و ديگه قد نكشی و يا حتی باهاش دشمنی كنی و خيلی چيزای ديگه.

آن وقت درخته گفت: می‌دونی همه‌ی پيچكای عالم به يه درخت آن‌ قدر می‌پيچن كه به انتهای اون درخت می‌رسن. يه روز می‌رسه كه اونا می‌خوان از درختی هم كه به دورش پيچيده‌ان بلندتر شن. آن وقت ديگه درخت نمی‌تونه بهشون كمك كنه. و اونا برای اينكه راهشونو گم نكنن بايد دل به خورشيد بسپارن.

پيچكه گفت: اين كه خيلی خوبه.

آنوقت درخته كه مغمومانه به پبچك نگاه می‌كرد گفت: آره بد نيست. ولی نور زياد خورشيد چشماتو كور می‌كنه. باعث می‌شه كه ديگه جز اون هيچ‌چی رو نبينی. نه اين باغ رو نه من رو و نه حتی خودت رو. بعد كم كم ذهنت از همه چيز خالی می‌شه. رنگ و روتم عين خورشيد زرد می‌شه.

پيچكه ته دلش لرزيد، آخه اون به باغ، به درخت و به همه‌ی دور و برش عادت داشت. همشونو دوست داشت. ولی انگار چاره‌ای نبود. پيچك هر روز بلندتر و بلندتر می‌شد تا اين‌ كه يه روز به آخرين برگای درخت رسيد. درخت كه اشك تو چشمش جمع شده بود، با برگاش صورت پيچك رو بوسيد و گفت:

- دلم خيلی برات تنگ می‌شه.

پيچكه كه سعی می‌كرد لبخند بزنه گفت: ديشب چند تا از دونه‌هام رو، روی خاك ريختم كه بعد من زياد تنها نشی. مواظب‌شون باش.

درخته گفت: باشه، برو، غصه اونا رو نخور. دلم برات تنگ می‌شه. بعد همديگه رو بغل كردن و باز بوسيدن.

پيچكه خودش رو جمع و جور كرد و برای آخرين بار يه نگاهی به باغ انداخت و بعد سرشو بلند كرد و آن وقت بود كه به خورشيد دل داد.