اینجا پشت امجدیه استاینجا مقدّس استلطفاً با احترام قدم بزنید.

 

پشت امجدیه

نوشته باوفا
مسابقه انشای ایرون

 

پیش زمینه

این داستان را برای اوّلین بار در سال ۱۳۵۰ برای كلاس انشاء سال نهم دبیرستانم نوشتم. وقتی رونوشت اوّل آنرا برای حبیبیان، مبصر و سرنخ تمام فعالیت های فوتبال كلاسمان، خواندم شدیداً من را تشویق كرد و تأكید زیاد كرد كه آنرا برای كلاس بخوانم. در یكی از ساعات انشاء معلممان به رسم عادتش كه اول از دانش آموزان می پرسید اگر مایل هستند انشایشان را داوطلبانه بخوانند، حبیبیان دستش را بالا برد و گفت «آقا، نراقی یك انشای ورزشی داره.» من كه هنوز خجالت میكشیدم وقتی نگاه كنجكاوانه بچه ها و مخصوصاً چهره خوشبینانه حبیبیان را دیدم، انگار نیروئی مضاعف گرفتم و انشاء را برای كلاس خواندم. معلم ما خیلی تحت تأثیر «صدای انقلاب» من در قسمت آخر داستان قرار گرفت و پس از قدردانی فراوان بمن توصیه كرد حتماً این داستان را به سازمان ورزش ایران بفرستم. میدانستم مسئولان ورزشی حرف مرا گوش نخواهند كرد، پس به همان نمره ۲۰ كه آنروز گرفتم بسنده كردم.

سالها سپری شدند. در سال ۱۳۶۱ در بحبوحه جنگ خانمانسوز ایران و عراق و اخبار ناقصی كه رسانه های گروهی آمریكا در این مورد به صورت جسته و گریخته اعلام میكردند، در خانه ساكت و آرام والدینم در آمریكا و در اتاقی كه براحتی میتوانستم با نوشتن و خواندن كتب زخم نابودی زادگاهم آبادان را مرحم بخشم، این داستان را بزبان فارسی دوباره نویسی كردم. هنوز همه حوادثش برایم تازگی داشتند. در بهار ۱۳۷۱ در بولتن بورد «ایرانیان» (soc.culture.iranian)، كه در حقیقت اولین پایگاه اجتماعی و پاتوق ایرانیان در فضای اینترنت بود، ترجمه انگلیسی این داستان را در چهار قسمت منتشر كردم. در مقدمه آن نوشتم «این داستان درباره گل كوچیك در وسط خیابانهای تهران است. این قصه كم و بیش نمایانگر این است كه نوجوانان چگونه خوشحال بودند و به گونه ای این تفریح بسیاری از ما نوجوانان بود.» بالاخره در بهمن ۱۳۷۷ با كمك یك مترجم حرفه ای و مخلص داستان فوتبال من با ویرایش صحیحتر به زبان انگلیسی در اولین وب سایت ورزشی ایران بنام اسپرتستان انتشار یافت.

ولی نقطه عطف ماجرای به كول كشیدن این داستان بدور دنیا در این بود كه در اوائل ۱۳۷۵ بنا به التماس و ضجه ام پشت تلفن، دوست عزیز و زحمتكشم را وادار كردم تا از مدرسه من و خیابانی كه موضوع این داستان است دیدار كند. زورش كردم دوربینی بخرد و در زندگی شلوغش برود عكسهای این نقاط را برایم بفرستد. هنوز نفیسه مطلقی نبود. وب سایتی نبود. دیگر جوانی نبود. همانا دیدن عكسها یكبار دیگر خاطرات شیرین و فراموش نشدنی آن دوران را در ذهن من زنده كرد. رستاخیز بود. لمس كردن بود. از ذهنیت بیرون آمدن بود. حالا میتوانستم اوّل به خودم و بعداً بدنیا نشان دهم بلی، اینجا «پشت امجدیه» است. آهان، اینجا آن تیر چراغ برق معروف است. اینجا آن جوی آب است. اینجا دبیرستان من بنام دكتر محمود شیمی است.

در این رایزنیهای از راه دور فهمیدم كه دبیرستان دكتر محمود شیمی به ساختمان دبستان امیر اتابك منتقل شده است و اكنون به كل مجموعه میگویند دبیرستان شیمی. این هم یك خبر جالب برای من بود چون من دوران دبستانم را نیز در مدرسه امیر اتابك گذرانده بودم. ولی عكسها ثابت میكردند كه ساختمان قدیمی دبیرستان دكتر محمود شیمی واقع در خیابان بهار شمالی هنوز پابرجا بود. حداقل تا سال ۱۳۷۸ اینطور بود. بنا به دیدار دوستم معلوم شد حالا این ساختمان محل سكونت چندین خانوار پناهنده عراقی است كه در زیر سقف فقر كامل در آنجا زندگی میكردند. كمكهائی كردم. خانواده ها انگشت به دهان ماندند كه این شخص كیست كه قبل از عید نوروز یا در حوالی عید فطر كمك میفرستد، آنهم از آمریكا!؟ یك جورائی باید خودم را قانع میكردم. از مادری پرسیدیم پسرت چی لازم دارد و جواب داد یك دسته مداد و خودكار و چند دفترچه. حالا اثرات جنك لعنتی در بطن مدرسه من لانه كرده بودند. اتاقهای كلاس هفتم، هشتم و نهمی كه من در آنها سر كرده بودم تبدیل به خانه و كاشانه این مردم فقیر و جنگ زده شده بودند. چه بدعتی! بگذریم كه شك و تردید پناهندگان بی دفاع و مفلوك آنقدر زیاد بود كه در ابتدای امر زهره ترك شده بودند كه دوست من مأمور بازپرسی است و آمده است تا دستور خراب كردن ساختمان را بدهد.

من در انتشار داستانم در سایت ایرون، عکس های بیست و پنج سال بعد را در میان نوشتارم جاگذاری کردم تا بتوانم گذشته ای که خودم در آن نقش بازی کردم (در متن) به آینده ای که در آن نبودم (در عکس) بدوزم.

هنوز پس از گذشت چهل سال در وضع ورزش جوانان كشور هیچگونه بهبودی ایجاد نشده است. پیام هشدارانه داستان چون ستونی محكم به قوّت خویش باقیست. به امید نسل آیندگان، مقامات آیندگان و دلسوزان آیندگان.

۱۳۷۵ - تیم ملّی دبیرستان دكتر شیمی آماده مسابقه است

آفتاب اجل  است و ما شبنمیم

چو او بردمد، ما گسسته دمیم

اما شبنم های پر روئی هستند

كه آفتاب را هم خجالت میدهند

 

پشت امجدیه

شنبه، ۲۰ آذر ۱۳۵۰

دبیرستان دولتی دكتر محمود شیمی
تهران، ایران

اخیراً فوتبال و اصولاً بازیهای پر جنب و جوش و خطرناك در حیاط مدرسه مان قدغن شده است. اوائل سال تحصیلی تا ساعت هشت و نیم كه ساعت اوّل كلاسها شروع می شدند میتوانستیم بازی كنیم. چقدر مسابقه با كلاس دوازدهمی ها كه اكثرشان عضو تیم فوتبال دبیرستانمان بودند لذّت و هیجان داشت. اگر روزی تیم ما كه منتخبی از بچه های كلاس هفتم تا یازدهم بود آنها را شكست میداد تا آخر روز بساط كركری و رجزخواندن و آنها را كوچك كردن براه بود. معمولاً بچه ها از ساعت هفت و نیم بازی را شروع میكردند.

حیاط مدرسه ما تقریباً بشكل مربع بود یعنی طول و عرض مساوی داشت كه در حالت عادی برای بازی فوتبال مساعد نبود ولی برای یك دبیرستان دولتی كه ساختمانش در اصل منزل یكی از تجّار با نفوذ زمان قاجاریه بوده و حالا حیاطش را بخاطر مدرسه اسفالت كرده اند خیلی هم ایده آل بود. معمولاً میله های آهنی حلقه های بسكتبال را بجای دروازه بكار میبردیم. حلقه های بسكتبال در دو انتهای حیاط یعنی دو ضلع شرقی و غربی قرار داشتند كه تا به امروز كه سومین سال حضور من در این مدرسه است موجودی را ندیده ام كه توپ بسكتبالی را داخل آنها كند، و حتی مطمئن هستم كسی تا بحال توپ بسكتبال را با دستش لمس نكرده باشد تا چه برسد به اینكه بخواهد بازی كند. مشكل عمده ما موقع بازی ضلع غربی حیاط بود كه در كنارش توالت ها بودند. اولاً كه دیواری كوتاه و گچی مدرسه را از حیاط یك خانه شخصی جدا میكرد. بیشتر مواقع توپ از بالای دیوار رد شده و وارد حیاط خانه كذائی میشد و این یعنی پایان غم انگیز بازی كه حال همه را میگرفت، چون صاحب خانه عصبی با پس فرستادن توپ پلاستیكی پاره شده مان بصورت دو نیمكره بخیال خودش حال ما را میگرفت. البته در موارد استثنائی، مثلاً روزهای شنبه، اگر بچه ها پولی جمع میكردند از مغازه بقالی بغل مدرسه توپ جدیدی میخریدیم و به بازی ادامه میدادیم، و اینطوری به خرج خودمان روی صاحب خانه را كم میكردیم.

دردسر دیگر ما توالت ها بودند. هر بار كه توپ داخل یكی شان میشد مدتها بین بازیكنان بحث درمیگرفت كه نوبت چه كسی است كه توپ را بیرون بیاورد و آنرا در داخل دستشوئی های آب خوری بشوید. درهای آهنی زوار در رفته توالت ها قفل نداشتند و در نتیجه تا آخر باز می ماندند. مدیر مدرسه همیشه میگفت بودجه مالی برای تعمیر توالت ها ندارد و اصلاً اگر بودجه ای هم وجود داشته باشد اوّل باید خود ساختمان را ترمیم كرد كه ممكن است روزی فرو بریزد.

توالت. باور كنید هنوز عوض نشده!

ضلع شرقی زمین هم دارای دیواری نسبتاً كوتاه و شامل در ورودی مدرسه بوده كه به خیابان بهار باز میشد. هر وقت بازیكنی توپ را از بالای آن دیوار به بیرون شوت میكرد باید جانش را ریسك كرده و خودش توپ را از وسط خیابان شلوغ بهار جمع كند. این قانون بازی بود.

بالاخره، در ضلع جنوبی یك خانه بسیار قدیمی ولی خوب نگهداری شده بود كه حیاط و باغ پر گلی داشت و صاحب خوش ذوقش دستور داده بود تور آهنی بلندی سرتاسر مرز مشترك مدرسه و خانه را بپوشاند، و پیچكهائی كه در شبكه های چهارگوش تور خانه كرده بودند در اثر مرور زمان دیوار سبز رنگ زیبائی را بوجود آورده بودند.

نرده های آهنی و اتاقهای جدید پناهندگان

در ضلع شمالی حیاط نیز ساختمان مدرسه قرار داشت و راهی به خارج نبود. بجز مرز غربی كه مثل سوسمار دهان بازی همواره توپ های ما را می بلعید، بقیه جاها تقریباً بسته بودند و این باعث محدودیتی كه مورد دلخواه ما بود شده بود.

*****

نمیدانم چه شد كه ناظم مدرسه مان همان اوائل سال عوض شد و آقای تبریزی سركار آمد. از همان روز اوّل چنان زهر چشمی از ما گرفت كه حال و هوای مدرسه بطور كلی عوض شد، و ما فوتبالبازان از موهبت آثارش بی نصیب نماندیم. اوّل كاری كه كرد این بود كه اجازه بازی فوتبال را از ما گرفت و دیگر حق نداشتیم توپ وارد حیاط كنیم. اصولاً برای آنها كه از نظم مدرسه سرپیچی كنند تنبیهات گوناگونی را در نظر گرفته بود. میگفت فوتبال جزء بازیهای خطرناكی است كه ممكن است حین بازی زمین بخوریم و سرمان بشكند و آنوقت برای مدرسه و وزارت آموزش و پرورش مسئولیت ایجاد میكند، ولی با بازی بسكتبال و والیبال موافق بود و حتی آنها را تشویق هم میكرد غافل از اینكه با توپ فوتبال نمیشود این بازیها را كرد! روز اوّل كه آقای تبریزی وارد مدرسه شد برای من فراموش نشدنی بود و خاطره اش را هرگز فراموش نمیكنم.

طبق معمول صبح اوّل وقت بازی را شروع كردیم. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود كه سر و كلّه مردی با كت و شلوار و كراوات در صحن حیاط پیدا شد. هیكلی چهارشانه داشت و از رشته موهای سفید سرش بنظر ۳۵ ساله می آمد. نگاهی سرسری به ما و بازی ما كرد و شروع به گشتن و بازرسی ساختمان و قسمتهای مختلف مدرسه كرد. از بس به موهایش روغن زده بود كه در زیر طلوع خورشید كمرنگ اوائل زمستان برق میزد.

من آنروز در پست دفاع بازی میكردم جنب و جوش زیادی نداشتم و بیشتر به شخص تازه وارد نظر دوخته بودم. فكر میكردم كه پدر یكی از شاگردان بخت برگشته است كه مدیر مدرسه احضارش كرده است. در ذهن خودم اینطور تجسّم كردم كه شاگرد بیچاره درس نمیخواند یا كار خطائی كرده كه پدرش به مدرسه فراخوانده شده. حالا این آقاهه آمده بود و درست كنار درِ دفتر مدرسه ایستاده و فقط به بازی ما خیره شده بود. انگار كه حسودیش میشد كه نمیتواند با ما بازی كند، و شاید نگاه كنجكاوانه اش به توپ اینطور وانمود میكرد.

همانجا كه بچه ایستاده آقای تبریزی ایستاده بود.

در یك لحظه بازیكن حریف را پا به توپ جلوی خود یافتم و با یك حركت سریع توپ را از او جدا كردم، ولی ضربه ای كه به توپ زدم ناقص بود چنانكه آنرا بسمت دفتر مدرسه فرستاد. من هم با ولع فراوان دنبال توپ روان شدم و بازیكن كذائی هم بدنبال من دوید و خودش را بمن رساند. در حالیكه توپ وسط پاهای مردك متوقف شده بود من و یار مخالف سعی میكردیم كه آنرا شوت كنیم. سرهای هر دومان پائین بود و مثل دیوانه ها توپ را زیر باران لگدهای خود شلاق میزدیم و در این میان پاچه شلوار این شخص را نیز خاكی كردیم. بعدش توپ بسویی دیگر رفت و من باخوشحالی وافر به آن سمت دویدم ولی انگار نیروئی مرا از حركت باز میداشت. تا آنجا كه عقلم كار میكرد بدنم در وضعیت دویدن بود و پاهایم به روی زمین سنگینی میكردند تا بتوانم از جا كنده شوم، ولی نمیدانم چرا از جایم تكان نمیخوردم. چند ثانیه طول كشید تا صدائی پشت گوشم گفت:

- آهای حیوون، كجا با این عجله! چرا اینقدر سُُم به زمین میكشی!؟

سرم را برگرداندم و دیدم همین شخص تازه وارد یا ناظم جدید ژاكت مرا از پشت گردنم گرفته و مثل كسی كه قلاده سگی در دستش باشد نمیگذارد حركت كنم. بعد ادامه داد:

- حالا اینقدر پررو شدی كه جلوی ناظم توپ بازی میكنی و شلوارش را هم لگد میزنی؟ همینجا وایستا تا امروز خدمتت برسم.

اینكه بخاطر خراب كردن زیبائی شلوارش ناراحت شده بود برایم قابل درك بود ولی من كه تنها كسی كه فوتبال بازی میكردم نبودم و خودش نیز از اوّل صبح تا بحال شاهد بود. باری آنروز را در دفتر مدرسه بسر بردم و پس از چند كشیده آبدار خوردن از ناظم و نصیحت پدرانه ای كه مدیر مدرسه كرد روانه كلاس بعدی شدم.

*****

حالا همه آقای تبریزی را می شناختند و این مسأله فوتبال برای ما مشكل بزرگی شده بود و باید برایش راه حلّی پیدا میكردیم. زمان زیادی طول نكشید تا روزی یكی از بچه ها با قیافه ای هیجان زده و خندان ظاهر شد و گفت كه در خیابانی خلوت زمینی برای فوتبال پیدا كرده كه خیلی عالی است. درست یك كوچه پشت مدرسه و همجوار ورزشگاه امجدیه و دقیقتر دیوار به دیوار زمین شماره ۲ فوتبال امجدیه است. پس ظهر موقع نهار گروهی خیابان را بازرسی كردیم و دقیقاً مثل حرفی بود كه رفیقمان زده بود. البته خیابان یك سراشیبی بسمت جنوب داشت ولی آنقدرها زیاد نبود كه در بازی اثر منفی بگذارد. در ضمن اسفالتش بمراتب نوتر و نرمتر از اسفالت زمخت حیاط مدرسه بود. فقط یك اشكال داشت و آن این بود كه جوئی نسبتاً عمیق و سیمانی در كنار پیاده رو داشت كه اگر توپ داخلش می افتاد باید بازی متوقف میشد. پس چاره را در این دیدیم كه جوی را اوت اعلام كنیم. خوشبختانه بنظر می آمد كه آبی در جوی نباشد و فقط برای احتیاط و زمان بارانهای بهاری ساخته شده بود. یكطرف خیابان كه دیوارهای آجر قرمز بسیار بلند ورزشگاه بود كه تحت هیچ شرایطی توپ از آن رد نمیشد، و در طرف دیگر كه جوی و پیاده رو قرار داشتند، خانه های شخصی مردم بودند كه پنداری موقع ظهر و عصر اصلاً خانه نبودند چون ماشینی در كنار خیابان پارك نشده بود. در ضمن دیگر از میله های حلقه بسكتبال خبری نبود و باید با گذاشتن چند آجر بر روی هم مرز دروازه را مشخص می كردیم. همه چیز جور بود. فقط باید موقع بازی را مُعین میكردیم.

جوی آب

به این نتیجه رسیدیم كه صبح زود صلاح نیست چون مردم هنوز خوابند و صدایشان در می آید. بهترین زمان وقت نهار یعنی بین ساعت ۱۲ تا ۱ بود و عصرها پس از تعطیل مدرسه. هنوز چند هفته ای نگذشته بود كه حسابی به زمین جدید خو گرفتیم. ظهر و عصر بازی میكردیم. دامنه مسابقات وسعت پیدا كرده بود چنانكه مسابقات كلاس به كلاس ترتیب میدادیم و حتی در یك كلاس چندین تیم مستقل وجود داشتند یا اینكه تیم های جدیدی شكل می گرفتند. از همه جالب تر بعدازظهر هائی بودند كه دو ساعت آخرش بنا به دلائلی معلمان حاضر نمیشدند و ما زودتر مرخص میشدیم و این یعنی ۳ یا ۴ ساعت فوتبال بدون وقفه. پشت امجدیه اسمی بود كه زبان به زبان میگشت غافل از اینكه بزودی زیر زبان آقای تبریزی هم می آمد. این اواخر لیگهای كاپی و مسابقات شرطی هم مرسوم شده بود كه به بازی انگیزه ای جدی تر میدادند. هر روز كه دیر منزل میرفتم زیر سؤال قرار میگرفتم، مخصوصاً که برادرم میگفت باید زودتر به خانه بیایم.

*****

یكروز شنبه ۲ ساعت آخر بعدازظهر درس جبر داشتیم و معلم دانشجویمان كه خودش بیشتر از ما از زیر كلاس در میرفت غایب بود. بازی حساسی در پیش داشتیم و فوراً به بچه ها خبر رساندیم كه امروز موقعش است. قبل از اینكه مرخص شویم آقای تبریزی ما را در حیاط مدرسه به صف كشید و در حالیكه ما از خوشحالی یك مسابقه دلچسب در پوست نمیگنجیدیم رو به صف كرده و گفت:

- آقایون، امروز معلم جبرتان مریض شده و نمیتواند سر كلاس حاضر شود. برای همین خاطر شما را زودتر تعطیل میكنیم تا به خانه هایتان بروید. سعی كنید از وقت بدست آمده استفاده كنید و تكالیفتان را انجام دهید. نبینم كه توی خیابانها پرسه بزنید چون مأمورین مخفی مدرسه بمن گزارش میدهند.

اتاق كلاس هفتم

همه ما سرمان را به نشانه موافقت با آقای تبریزی تكان دادیم، ولی در عین حال همه نگاهها به ناصر خرسه كه توپ را زیر پالتوی گشادش مخفی كرده بود دوخته شده بود! هركسی بفكر این بود كه مسابقه امروز به كجا میكشد و نتیجه اش چه میشود، در حالیكه صورتهای بیگناه بچه ها به ناظم این اطمینان را میدادند كه اصلاً از پرسه زدن در خیابان واهمه دارند. آقای تبریزی همچنان به سخنرانیش ادامه میداد:

- شنیده ام كه بعضی هاتون توی خیابانها توپ بازی میكنید و مردم به مدرسه شكایت كرده اند. هركس را توی خیابان گیر بیارم فوری از مدرسه اخراجش میكنم. مثل بچه آدم سرتان را میندازید پائین و یكراست میروید خانه هایتان. فهمیدی اصلانی؟

- آقا ما كه كاری نكردیم. ما اصلاً فوتبال بلد نیستیم. چرا بیخودی تهمت میزنید؟

اصلانی دروازه بان تیم من بود كه حالا اینطور خودش را به موش مردگی میزد!

- منظورم اینه كه هر كدامتان در خیابان فوتبال بازی كنه مثل اینه كه سند اخراجش را با دست خودش امضاء كرده. حالا دیگه همینطور با صف منظم از در حیاط خارج بشید و برید خانه تان.

اتاق كلاس نهم

برق شادی در چشمانمان جرقه میزد. یكی یكی از در مدرسه بیرون آمدیم و هنوز چند قدمی از مدرسه دور نشده بودیم كه شروع كردیم به جوك گفتن پشت سر آقای تبریزی، و خنده كنان و بسان یك گروهان ارتشی بسمت پشت امجدیه روانه شدیم. فوری بساط دروازه ها را چیدیم. هركسی خودش را آماده بازی می كرد. حسن پور كتش را به میخی كه توی دیوار خانه ای فرو رفته بود آویزان كرد. من دفتر و كتابم را لای روزنه تیر چراغ برق سیمانی جاسازی كردم، و دوست دیگرم فرزین روی یك پا زانو زده و پاچه شلوارش را توی جورابش میكرد. انگار هركسی خودش را برای یك نبرد تن به تن آماده میكرد.

بازی شروع شد و فارغ از مدرسه و حرفهای آقای تبریزی مشغول شدیم. هر ضربه به توپ پلاستیكی ممّد حیات بود و هر گلی كه رد و بدل میشد مفرّح ذات. هر لحضه بازی شامل هیجانی غیرقابل وصف بود و مبارزه بدون خشونت یك مشت جوان پر انرژی بر سر تصاحب یک توپ زیباترین صحنه ممكن را بوجود آورده بود. نزدیك عصر بود كه یكهو یك ماشین سفید رنگ توی خیابان پیچید. من از دور فولكس آفای تبریزی را تشخیص دادم و فریاد زدم:

- بچه ها آقای تبریزی داره میاد. الفرار!

بازی رها شد و حركت توپ كاملاً فراموش شد. حالا هر كسی به گوشه ای فرار میكرد و همگی در یك آن مثل یك لشكر شكست خورده پراكنده شدیم. آقای تبریزی بسرعت ماشینش را وسط خیابان پارك كرد و از آن بیرون جهید. وی سراسیمه بدنبال بچه ها می دوید و ناسزا میگفت. فرزین كه از خانواده نسبتاً پولداری بود كتابهایش را جلوی صورتش گرفته بود كه شناخته نشود و دوان دوان موافق سراشیبی خیابان میدوید. من كه اوضاع را داغان و خراب دیدم از خیر دفترچه و كتابهایم گذشتم و با یك شیرجه جانانه خودم را توی جوی خالی خیابان مخفی كردم.

جوی آب و دقیقاٌ همان تیر چراغ برق

طفلك امیر اصلانی گیر آقای تبریزی افتاده بود و تا میتوانست كتك میخورد.

- پدر سوخته، كه تو میگفتی فوتبال بازی نمیكنی، ها؟

- آقا غلط كردیم، شما ببخشید. بچه ها ما را وادار كردند!

من هم در یك فرصت استثنائی خودم را از جوی درآورده و با سرعتی چون دوندگان حرفه ای تا آخر خیابان را دویدم و در انتها خود را به یكی از بازیكنان رساندم كه او نیز از مهلكه جان سالم بدر برده بود. در راه خانه به این فكر میكردیم چه كسی به آقای تبریزی خبر رسانده بود چونكه قبل از مرخص كردن ما به این نكته اشاره كرده بود. هوا داشت تاریك میشد و از وسط راه دوستم خداحافظی كرد و هر كدام بسمت خانه مان رفتیم.

در فكر این بودم برای دیر آمدن به خانه چه بهانه ای بتراشم، مخصوصاً كه دفترچه و كتابی همراه نداشتم و حتماً باعث سوءظن میشدم. زنگ در را زدم و اِف اِف برقی در حیاط را باز كرد و پریدم تو حیاط و یکهو برادرم را در آستانه در راهرو دیدم. هنوز صدایم در نیامده بود كه ضربه دردآور كمربند پوست چرمی اش كمرم را نوازش كرد. تا بخودم بیایم چندین ضربه خوردم كه حسابی مثل مار بخود پیچیدم. بعد هم چند سیلی جانانه خوردم كه بنظرم رسید صدایش تا سر كوچه رسید. تمام شب از درد و ناراحتی خوابم نبرد و فكر میكردم كه به سر بقیه بچه ها چه آمده.

فردا قبل از اینكه سر كلاس برویم دوباره بوسیله آقای تبریزی به صف كشیده شدیم و فوتبالیست های خیابانی به مجازات قانونی مدرسه یا بهتر بگویم آقای تبریزی رسیدند، و آن عبارت بود از كسر سه نمره از نمره انضباط سالانه و نامه مدرسه به پدر و مادرمان، كه در مورد دومی شخصاً غمی نداشتم چون قبلاً مكافاتش را داده بودم. البته این هنوز از مجازات سنگین اخراج شدن از مدرسه بمراتب كمتر بود. ناصر خرسه تنها كسی بود كه سالم در رفت چون تا یك هفته مدرسه نیامد و موقعی ظاهر شد كه آبها از آسیاب افتاده بودند.

دیگر پشت امجدیه شكوه و جلالش را از دست داد چون هر روز آقای تبریزی با آن فولكس قراضه اش سركشی میكرد كه ببیند هنوز هم فوتبال بازی میكنیم یا نه. امّا افسانه پشت امجدیه فراموش نخواهد شد. هنوز هم میتوان پشت امجدیه های دیگر پیدا كرد. خیابانها و بن بستهای اسفالت توی این شهر فراوانند. هر آن كس كه مخالف ما باشد نمیتوانند جلویمان را بگیرد. نه آقای تبریزی، نه آقای خبرچین فضول، و نه برادر من كه خیال میكند مرا ترسانده است.

سال ۱۳۷۵  - بیست و پنج سال بعد. باز هم خیابانی در تهران

تا زمانیكه وضع اینست و جای مشخصی برای ورزش جوانان نیست، ما باز هم میرویم و پشت امجدیه ها فوتبال بازی میكنیم. تبریزی ها میروند و بجایشان تبریزی های جدید می آیند. ما میرویم و بجایمان فرزندانمان می آیند. دولتها و مقاماتشان میروند و دولتها و عوامل دیگر می آیند. ولی تا زمانیكه فكری بحال ورزش نكنند، نسل جوان ایرانی همیشه در پشت امجدیه هیجانها و آرزوها و آمال ورزشی شان را ارضاء حواهند كرد.