مسابقه انشای ایرون

 

خاطره روزهای انقلاب

 

مسعوده خلیلی

رادیو از شب تا صبح روشن است و دائما خبر پشت خبر. تمام کوششم را میکنم که دیگر نشنوم. تمام روز که درسرکارحرف است و بحث های سیاسی و گفتگوهایی که منجر به دشمنی میشود و بیهوده. انگار همه دل پرخونشان را از همه جا آورده اند که سر یکدیگر خالی کنند. تنها فکری که نیست اینکه هر چه بوده همه با هم در بد و خوبش شریک بوده ایم. ما مردم بخشی از جمعیت کشوریم کاره ای نبوده ایم نه در قانون گزاری نه در انتخاب دولت یا حاکمیت کشورمان، چرا با هم بگو و مگو و دعوا داریم. حرف از گروهای سیاسی جدیدی است که هرگز نشنیده بودیم منافق، مجاهد، جاما و..... راستش اصلا نمیخواهم گوشم را به این حرفها بدهم دلم میخواهد فرزندی را که در درونم میپرورانم دور از هیاهو و دلهره نگه دارم، دلم میخواهد در آرامش حرکات ظریف و تکانهای بدنش را احساس کنم و حدس بزنم کدام قسمت از بدن کوچکش را تکان میدهد. اما مگر میشود؟

دیروز هنگام بازگشت به خانه در میدان تجریش گروهی جوان بین پانزده و حداکثر بیست و چند سال ملافه ای پر از لکه های قرمز در دست داشتند و درحالیکه به طرف بیمارستان سرپل میدویدند فریاد میزدند کشتند، کشتند مردم هم با نگرانی دور آنها جمع شده بودند. کسی با کسی کاری نداشت ولی آرامش روزمره خیابان شکسته شده بود. دلم فرو ریخت. دلشوره تمام وجودم را پر کرد. خدایا چه اتفاقی دارد میفتد؟ سروصداهای نابهنگام شبانه، فریادهای الله و اکبر. نمیتوانم بین حقییت و تبلیغات سیاسی تفاوتی قائل شوم آیا واقعا اختیار کار از دست سیستم حکومتی در رفته است؟ پس اعتبار زندگی ما مردم عادی بدست کیست؟

بخاطرم هست یک شب برق خانه را خاموش کردم، در تاریکی احساس امنیت بیشتری داشتم. همسایه ام که پسرجوان شانزده ساله سربراهی داشت زنگ خانه ام را زد و از من پرسید شما نمیائید الله و اکبر بگوئید؟ گفتم محمود به دنبال چه فریاد میکنی؟ گفت امام. حضرت امام زمان ظهور خواهند کرد، شما امشب ماه را دیده اید؟ گفتم باور میکنی که شکل ماه امشب عوض شده؟ خودت را خسته نکن این ماه فردا شب هم خواهد آمد.

یادم میاید که آن شب خواب غریبی دیدم، شهر در آتش میسوخت و زبانه های سرخ آن بطرف شمیران درحرکت بود. من با پاهای برهنه دست دختر کوچکم را گرفته بودم و بطرف خانه میدویدیم، نه از خیابان بلکه از میان کوچه باغهای خانه های مردم و هرگاه به پشت سرم نگاه میکردم درختی تازه آتش میگرفت که با ما فاصله کوتاهی داشت. آتش ما را دنبال میکرد. همسرم با ما نبود من دست دخترم را گرفته بودم و میگفتم بدو باید زودتر به خانه برسیم. قبل از رسیدن به خانه از خواب پریدم. حالم خیلی بد بود قلبم هنوز به شدت میزد به خاطرم آمد مادرم همیشه میگفت کفش در خواب بخت است اگر پابرهنه باشی همسرت را از دست میدهی. غلتی زدم. در کنارم خوابیده بود. صبح روز بعد خواب دیشب و تعبیر مادرم را برایش گفتم خندید و گفت نگران نباش ما همیشه با هم خواهیم بود.

روز بعد برای قدم زدن با فرزند یکی از دوستانم که جوان هفده ساله ای بود از نزدیکی کاخ نیاوران رد میشدیم حمید ناگهان گفت: «د بگو مرگ بر شاه!» با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «حمید با من که هستی از این شوخیها نکن.» جواب داد: «خاله ترسیدی؟ این سربازهاهیچ غلطی نمی توانند بکنند،» گفتم: «از ادب بدوراست.»

این روزهای بد و تب آلود و هذیان آور گذشت. امروز حمید جوان برومندی است که از همان سالها تحصیلاتش را در انگلستان ادامه داد و با داشتن مدرک دکترا با همسر جوانش که مدرک پرستاری ارشد دارد درکنار هم زندگی آرامی را میگذرانند. محمود پسر همسایه مان هم ازدواج کرده و خانه زیبایی در شمال شهر تهران دارد و به همان شغل آزاد پدرش که تجارت و کار در بازار بود ادامه میدهد.

من فرزند پسرم را در شلوغی های شهر تهران و فضای آزاد سیاسی بعد از انقلاب بدنیا آوردم. فرزندی که تمام دلهره ها و ترسها را با من شریک بوده و لحضات دل آشوبه ام را در رگهایش احساس کرده است. امروز ما هم در امریکا روزگار میگذرانیم. انقلاب و حوادث بعد از آن من و همسرم را از هم جدا کرد و پسر من هرگز نفهمید چگونه احساسی است وقتی دوستانش راجع به پدرانشان حرف میزنند و پدر قرار است چگونه موجودی در زندگی روزانه فرزندش باشد.

از تغییر سیستم حکومتی ایران ده ها سال میگذرد. دلهره های من و رویای دویدنهای پا برهنه ام جوابش را گرفت. حالا از خودم میپرسم چه باید میکردیم؟ اصلا ما چه کاره ایم؟