شاهدی برای عزت
مجید نفیسی
فاتحان تاریخ را مینویسند
اما شاهدان از راه میرسند
با چشمهای نافذشان
که همه چیز را دیدهاند.
میخواهم بدانم چه گذشت
در هفده دیماه شصت
ساعت یکونیم بعدازظهر
در زندان اوین
بند دویستوچهلوشش
اتاق شمارهی شش
وقتی راحلهی پاسدار
از بلندگو گفت:
"عزت طبائیان با کلیهی وسائل!
عزت طبائیان با کلیهی وسائل!"
کیسهی تهیاش را برداشت
و کنار در اتاق ایستاد.
همان پیراهن چارخانه را به تن داشت
که در سحرگاه بیستونه شهریور,
وقتی مرا در بستر تنها گذاشت
تا سر قراری رود
و دیگر بازنگشت.
سی زن گریان
گردش حلقه زدند
و همراه با پروین خواندند:
"امشب شوری در سر دارم..."
آنگاه او گفت:
"آوازتان را خواندید
و اشکتان را ریختید
میشود حالا بخاطر من
شعر"شرشر" رابخوانید؟"
اشکها با لبخندها درآمیخت
و همه با هم دستزنان
ترانهی "بچهی بد" را دم گرفتند
که با این بند آغاز میشد:
"یک روز بچهای دیدم
سر دو پایم خشکیدم
کاسهی سوپ را سر میکشید:
فرت, فرت"
و با این بند پایان مییافت:
"یک شب از خواب پریدم
شتر دیدم, نترسیدم
ولی تو جام باران آمد:
شر, شر."
پس همبندان تا در بند
"بچهی بد" را بدرقه کردند
و او به سوی قتلگاهش رفت.
در ساعت هفت شب
صدای رگبار گلوله
از سوی تپهها برخاست
چونان فروریختن بار آهنی.
آنگاه همبندان در خالی اتاق
صدای تکتیرها را شمردند
که از پنجاه درگذشت
و هایهای گریستند.
عزت خوب من!
برخیز! برخیز!
از گورستان کافران برخیز!
شاهدی از راه رسیده
میترای چشمآبی
که آخرین نگاهها و واژهها
بوسهها و قدمهایت را
چونان کوزهی شهدی
بر دوش دارد.
برخیز! برخیز!
شاهدان تاریخ را مینویسند.
فاتحان, نه!
شاهدان تاریخ را مینویسند.
یازدهم ژوئن دوهزاروبیست
A Witness for Ezzat
By Majid Naficy
The victors write history
But the witnesses arrive
With their piercing eyes
Which have seen everything.
I want to know what happened
On January 7, 1982
Half past one in the afternoon
In Evin Prison
Ward 246
Room #6
When Raheleh, the Islamic guard
Paged:
“Ezzat Tabaian with all of her belongings!
Ezzat Tabaian with all of her belongings!”
Ezzat took her empty bag
And stood at the door of the room.
She wore the same checkered shirt
Which she had at the dawn of September 19, 1981
When she left me alone in bed
To go for a meeting
And then never returned.
Thirty weeping women circled around her
And sang with Parvin:
“Tonight I have a passion...”
Then Ezzat said:
“You sang your song
And shed your tears.
Could you now for my sake
Sing the “Whiz Whiz” Rhyme?”
Tears mingled with smiles.
They all clapped
And sang the “Bad Kid” Rhyme
Which starts with this stanza:
“One day I saw a kid
And was stunned on the spot.
She gulped down a bowl of soup:
Gulp, gulp”
And ended with this stanza:
“One night I woke suddenly
I saw a camel but was not scared
Yet it rained in my bed:
Whiz, whiz.”
Then the cellmates walked with the “bad kid”
To the door of the ward
And she went toward the field of her execution.
At seven o’clock in the evening
A barrage of bullets was heard
From the hills behind the Prison
Like the dropping of a load of iron.
Then the cellmates in the emptyness of their room
Counted the number of single shots
Which exceeded fifty.
They sobbed loudly.
My good Ezzat!
Get up! Get up!
Get up from the Cemetery of the Infidels!
A witness has arrived
Mitra, the Blue-Eyed,
Who carries your last gazes and words,
Kisses and steps
Like a jug of honey
On her shoulder.
Get up! Get up!
The witnesses write history.
The victors, no!
The witnesses write history.
June 11, 2020
فوق العاده...
از مهری یلفانی:
بسیار بسیار دردناک.
از F. H.
مجید عزیزم
شگفتا، حالا میفهمم که یک شعر چگونه زاده میشود.
حس عمیقی که نزدیک به چهل سال با آن زندگی میکنی، در تار و پود زندگیت بافته میشود، همیشه با تو هست و تو همه جا، همچون تشنه ای آن را می نیوشی.
. اینگونه است که جزئیات، ارزشمند و معنادار میشوند.
مجید عزیزم، آن شب در تماس تلفنی، برایم جالب بود که چقدر جزئیات برایت مهم بود، شماره اتاق، اسم بند و خاستگاه شعرها، عادتها و رسوم بچه ها در زندان و...
و حالا میفهمم چرا.
خیلی شعرتان تاثیرگذار بود برایم. معلومه که نوشته ی میترا چه آتشی به جانتان انداخته یا بهتره بگم، چه آب روانی بوده بر دل تفتیده اتان.
از این حرفها گذشته، در مورد خود شعر، مخصوصا پاراگراف اول و پاراگراف آخر که در مورد شاهدانی حرف میزند که، اگرچه فاتحان تاریخ را مینویسند، اما شاهدانی هم هستند با نگاه نافذشان که حضور دارند و میتوانند "آخرین واژه ها و نگاهها، بوسه ها و قدمها" را واگویه کنند.
خیلی این قسمتهای شعر برایم دلچسب بود.
Se
از ثریا:
لغتی پیدا نمیکنم که در جواب اینهمه احساس مجید بگویم. خوشحالم که توان اینرا دارم که راه عزت ها را ادامه دهم.
از: منیره برادران:
مجید نفیسی عزیز،
چقدر زیبا سروده ای زشت ترین و وقیح ترین کار آنها را، قاتلان دروغ نویس تاریخ را.
و تو شاهد درست نویسی تاریخ، زندگی و عشق.
فکر می کنم عزت این بخت بزرگ را داشت و خاطره اش همچنان دارد، که تو زیباترین و غمگین ترین مرثیه ها را برایش می سرائی.
زنده باشی
با مهر و ارادت
با وجود اینکه موضوع شعر "شاهدی بر عزت", زندان و تیرباران است ولی اثری از شعار سیاسی در آن دیده نمیشود زیرا بر اساس پرسشی بنا شده که هر شخص بازمانده از خود میکند: دلبندم چگونه درگذشت و آخرین حرف یا نگاهش چه بود؟ پس از این است که اهمیت نقش شاهد به میان می آید و وظیفه ای که او باید در حفظ حیات تاریخی یک ملت بعهده بگیرد. در این شعر, پس از گذشت نزدیک به چهل سال سرانجام شاهدی کوزه ی شهد آخرینهای یک محکوم به تیرباران را برای بازمانده به ارمغان می آورد و او را با این رخداد شگفت انگیز آشنا میکند که عزت دلبندش بهنگام وداع, از همبندان خواسته که ترانه ی کودکانه ی "بچه ی بد" را بخوانند. آیا او میخواسته با این ترانه, جو اندوه را عوض کند؟ آیا میخواسته به دوران کودکی خود برگردد و در هنگام مرگ, آغاز زندگی را جشن بگیرد یا برعکس اشارتی به پوچی زندگی و دهن کجی به دنیای بزرگسالان داشته؟ هر کس میتواند به سلیقه ی خود از این آخرین درخواست عزت, تعبیری داشته باشد ولی یک نکته مسلم است که تنها شاهدان هستند که میتوانند دروغهای فاتحان را آشکار کنند و زندگی یک قهرمان و تاریخ یک ملت را آنطور که هست بنویسند.
مجید نفیسی
از میترا در فیسبوک:
دی ماه سال ۶۰ عزت را از کمیته مشترک به اوین و اتاق ما آوردند. عزت دانشجو بود دختری لاغر اندام و بسیار ظریف با موهای کوتاه، لهجه شیرین اصفهانی و لبخندی همیشه بر لب. به شدت آروم و متانت خاصی در رفتارش داشت. چند روزی از ورودش به اوین نگذشته بود که در یک بعد از ظهر ۱۷ دی ۱۳۶۰ نام او را از بلندگو خواندند که با کلیه وسایل برود. پیراهن چهارخانه پوشیده بود با دامن طوسی و شلوار گرمکن مخصوص کمیته مشترک. بچهها در حالیکه اشک میریختند با صدای بغض الود ترانه میخواندند "امشب در سر شوری دارم..." "سر کوی دوست جانم..." نزدیک در اتاق ایستاده بودیم و همه آنقدر بغض در گلو داشتیم که احساس خفگی میکردیم و هر چه اشک میریختیم باز بغض در گلو تنها فریادی جگر خراش میطلبید که مجالی برایش نبود. عزت وقتی حال و روز بچهها رو دید، گفت: حالا میشه یه چیزی من بخوام بخونید؟ همه نگاهها فقط به عزت بود که میخندید و به همه میگفت گریه نکنید. گفت میشه خواهش کنم به عنوان آخرین ترانه شرر شرر و بخونید؟ شرر شرر آواز کودکانه ی بود که اغلب برای شکستن جو سنگین آنجا همه دسته جمعی میخواندیم، یه روزی یه بچه ی دیدم..همونجا سر جام خشکیدم...دستهای کثیفشو...با لباسش تمیز میکرد...قسمت بامزه این ترانه آنجا بود که میگفت یه شب من از خواب پریدم..شتر دیدم نترسیدم...ولی تو جام بارون اومد شرر شرر شرر...عزت از بچهها خواست این ترانه را بخوانند برای تغییر جو و روحیه بچه ها. خودش هم میخندید و همه باهم میخواندیم. همه او را یکی یکی در آغوش کشیدیم و بوسیدیم و با قدمهای کند را تا در اصلی بند بدرقه کردیم. نگهبان در را باز کرد وقتی عزت اخارج شد برگشت و نگاهی به ما انداخت در حالیکه لبخند میزد دستش را برایمان تکان داد و برای همیشه ما را ترک کرد.
هیچ زمان چهره خندان او و روحیه کم نظیرش رو فراموش نخواهم کرد. عزت طباییان همسر مجید نفیسی بود و وابسته به سازمان پیکار. چندین نفر از اعضائ خانواده همسرش قبل و بعد از انقلاب نیز دستگیر یا اعدام شدند یاد عزیزش همواره با ما باقی خواهد ماند
"فاتحان تاریخ را مینویسند
اما شاهدان از راه میرسند
با چشمهای نافذشان
که همه چیز را دیدهاند"
شاهد میترا صراف با عزت طبائیان هم بند بوده است. زمانی که عزت را برای اعدام میبرند میترا مانند دیگر از هم بندانش عزت را در آغوش میگیرد و برایش ترانه میخواند وبدرقه میدان تیر بارانش میکند. دهشت شنیدن رگبارها وآخرین تیرها را بر پیکر عزت مثل یک خاطره هولناک ثبت میکند تا 39 سال بعد آنرا روایت کند.
مجید نفیسی که رفیق و همسر عزت طبائیان است با این روایت، تازه در جریان آخرین دقایق قبل ازمرگ عزیز محکوم به اعدامش قرار میگیرد. روایت جان زخمی ، آتش گرفته اش را مجید نفیسی در قالب شعری ریخته است که به دید من همسنگ تاثیر گزارترین سرودهای تراژیک است. بل بی بدیل است.
اما روایت میترا صراف:
''دی ماه سال ۶۰ عزت را از کمیته مشترک به اوین و اتاق ما آوردند. عزت دانشجو بود دختری لاغر اندام و بسیار ظریف با موهای کوتاه، لهجه شیرین اصفهانی و لبخندی همیشه بر لب. به شدت آروم و متانت خاصی در رفتارش داشت. چند روزی از ورودش به اوین نگذشته بود که در یک بعد از ظهر ۱۷ دی ۱۳۶۰ نام او را از بلندگو خواندند که با کلیه وسایل برود. پیراهن چهارخانه پوشیده بود با دامن طوسی و شلوار گرمکن مخصوص کمیته مشترک. بچهها در حالیکه اشک میریختند با صدای بغض الود ترانه میخواندند "امشب در سر شوری دارم..." "سر کوی دوست جانم..." نزدیک در اتاق ایستاده بودیم و همه آنقدر بغض در گلو داشتیم که احساس خفگی میکردیم و هر چه اشک میریختیم باز بغض در گلو تنها فریادی جگر خراش میطلبید که مجالی برایش نبود. عزت وقتی حال و روز بچهها رو دید، گفت: حالا میشه یه چیزی من بخوام بخونید؟ همه نگاهها فقط به عزت بود که میخندید و به همه میگفت گریه نکنید. گفت میشه خواهش کنم به عنوان آخرین ترانه شرر شرر و بخونید؟ شرر شرر آواز کودکانه ی بود که اغلب برای شکستن جو سنگین آنجا همه دسته جمعی میخواندیم، یه روزی یه بچه ی دیدم..همونجا سر جام خشکیدم...دستهای کثیفشو...با لباسش تمیز میکرد...قسمت بامزه این ترانه آنجا بود که میگفت یه شب من از خواب پریدم..شتر دیدم نترسیدم...ولی تو جام بارون اومد شرر شرر شرر...عزت از بچهها خواست این ترانه را بخوانند برای تغییر جو و روحیه بچه ها. خودش هم میخندید و همه باهم میخواندیم. همه او را یکی یکی در آغوش کشیدیم و بوسیدیم و عزت رفت. هیچ زمان چهره خندان او و روحیه کم نظیرش رو فراموش نخواهم کرد. عزت تباییان همسر مجید نفیسی بود و وابسته به سازمان پیکار. چندین نفر از اعضائ خانواده همسرش نیز لو رفتند و همگی دستگیر یا اعدام شدند. یاد عزیزش همواره با ما خواهد بود.''
و سروده مجید نفیسی با عنوان "شاهدی برای عزت”.
از یک زندانی سابق:
مجید جان... خیلی دوست داشتم شعر "شاهد"ت را. همه اش به یاد عزت و آن صورت درخشان وخوشرویش و دواطلبی ش برای کارهای سخت و مهربانی ش هستم .......می دانی منهم درست سال بعد و در تمام مدتی که در اوین بودم در همان بند 246 پایین و اتاق شش بودم...؟
از یک زندانی سابق:
چقدر مجید جان خوشحالم که تو این سعادت را داشتی که بدانی محبوبت در آخرین دقایق زندگی ش در چه حالی بوده است .منهم همیشه این سودا را داشته ام اما تقریبا میدانم که امکان ندارد.چون او را از سلول بردند و این فرصت را نداشت که در بند به سر برد . و من هیچ اطلاعی از هم سلولهای او نتوانستم بیابم .
می بوسمت