چندی پیش بلاگ خانم دکتر مهوش شاهق " آیا مسیح دیگری پیدا خواهد شد"؟ را در رسانه ایرونی راجع به مسئله تبعیض نژادی می خواندم که با ظرافت این مسئله بسیار پیچیده و بغرنج چند صد ساله اجتماعی در امریکا را که در یک مهمانی دوستانه مطرح شده بود شرح داده بودند. خواندن آن مطالب مرا روزها بفکر فرو برد و در صدد شدم که در مورد این مسئله مطالعه بکنم. از خود پرسیدم که آیا اعمال و رفتار من هم در برخورد با افرادی از نژادهای دیگر تبعض آمیز است؟ در فکر بودم که ببینم چطور میتوانم در برطرف کردن این سرطان اجتماعی نژاد پرستی سهمی داشته باشم. مسئله ای که باعث ایجاد شکافی عمیق در اجتماع کنونی امریکاست و اگر بزودی با آن مواجه نشویم و آنرا حل نکنیم، باعث مصیبتهای جبران ناپذیر خواهد شد.
من در خانواده ای بزرگ شدم که اصل "وحدت در کثرت" مرامش بود؛ و از کودکی آموخته بودم که "عالم یک وطن است" و افراد بشر" .... بار یکدارند و برگ یک شاخسار". در محیطی که بزرگ شدم و میزیستم افراد از طبقات مختلف زندگی میکردند ولی نژادهای گوناگون وجود نداشتند. تا اینکه زمانه مرا به این گوشه دنیا سوق داد و با مسئله زندگی مشکل جامعه سیاه پوست در امریکا آشنا شدم. باور کردن اتفاقات فجیعی که بر این مردمان شریف و بی گناه در طول بیشتر از دویست سال اول تشکیل این مملکت روی داده برایم باورنکردنی و دردناک بوده و هست. وقایعی که در داستانها خوانده میشوند و فیلمهای متعدد راجع به آنها ساخته شده است و لازم به تکرار نیست. اما میدانیم که این اتفاقات هنوزهم در بعضی از جوامع ادامه دارند و باعث ایجاد زخم عمیقی درقلب و روح جامعه سیاه پوست شده است که باید مداوا بشود. دردهایی که گاه در چهره ها و یا اعمالشان دیده میشود ، چه غنی چه فقیر، چه عالِم و تحصیل کرده و چه کم سواد و از قشر عوام.
سوالی که در زمان حال افراد با آن روبرو هستند اینست که آیا وظیفه چه قشری از جامعه است که این زخم ها را معالجه اساسی بکنند و چطور؟ آیا این وظیفه بر عهده دولتمردان است؟ آیا افراد جامعه، مخصوصا سفید پوستان باید سعی در التیام این دردها بکنند؟ و یا خود سیاه پوستان باید چاره درد را باز یابند.
برای پیدا کردن جواب به سوالاتم به کتابهایی که در کتابخانه ام راجع به مسئله نژاد و تبعیض داشتم رو آوردم. اتفاقا به کتابی برخوردم که تیتر آن نظرم را جلب کرد و سالها بود در کتابخانه بی استفاده مانده بود. بی درنگ به خواندنش پرداختم. این کتاب " نژاد پرستی و حل معضل ترس ازآن " نوشته نیتون رات ستین (1) است که با مهارت داستانهایی از دوره زندگی خود با هم اطاقی سیاه پوستش را شرح داده است. وقایعی که می تواند نشانه ای بارز از رفتار همگی افراد نسبت به یک دیگر باشد. او بر حسب اتفاق در آپارتمانی در شیکاگو هم اطاقی یک جوان سیاه پوست شده بود. تا آن روز او فکر می کرد افراد جامعه سیاه پوست که در امریکا زندگی میکنند در حاشیه هستند وبودنشان هیچ دخلی با او و زندگیش ندارند!! او بخاطر داستانهایی که دائما از زندگی سیاه پوستان شنیده بود و باعث ایجاد تعصب در افکارش شده بود در اوائل از هم اطاقیش میترسید. ترس او به حدی بود که تا هفته ها خواب نداشت چون فکر میکرد که جوان سیاهپوست شبی مست و لایعقل با دوستان بزه کارش به منزل خواهد آمد و به او حمله خواهند کرد! در مدت سه ماهی که با هم اطاقی جدیدش زندگی میکرد در حالی که از افکار بی سبب خود شرم داشت، نهایت سعی را میکرد که ترس و هراس خود را از دید هم اطاقیش مخفی نگه دارد ولی بعدها متوجه شد که رفتارش گویای افکارش بود و رفیق جدید کاملا از هراس او آگاه بوده ولی بروی خود نمی آورد.
نویسنده کتاب اینطور ادامه میدهد که در ابتدا او از داشتن چنین احساسات نسبت به یک انسان دیگر شرم میکرد و سعی داشت با آوردن دلیل و برهان به خود بقبولاند که این نوع افکار نژاد پرستانه نیستند. او تا آن زمان خود را انسانی منصف و بی تعصب میپنداشت! باین دلیل برای پیدا کردن ریشه این تفکرات و یافتن آرامش روحی به دعا متوسل شد چون در باطن میدانست که این افکار زائیده تاثیرات غلطی بودند که از بچگی آنها را در اجتماع و خانه و مدرسه یاد گرفته بود. و این توکل و دعا و نیایش ها بودند که به او قوت قلب دادند تا بتواند سم تعصب را از قلبش بزداید و بالاخره رفته رفته و بر اثر هم زیستی و دوستی ، احساس اعتماد در طرفین تقویت شده و فرصتی پیش آمد که پای درد دل آن جوان بنشیند و او را بهتر بشناسد. در گوشه و کنار صحبت ها با کمال تعجب متوجه شد که جوان حتی خود احساس تحقیر در برابر سیاه پوستان دیگری که موفق و تحصیل کرده اند می کند و خود را لایق نمیداند ، چه برسد به سفید پوستان. آن جوان سیاه پوست در لابلای گفتارش گفت که او هم در بچگی آرزوهای بیشماری داشت ولی بعلت نبودن امکان تحصیل و موقعیتهایی که سفید پوستان داشتند و او نداشت؛ و به توصیه بزرگترهای فامیلش که در اجتماع سر خورده بودند، این آرزوها را در خود دفن کرده بود. این زخم های پنهان بودند که حس حقارت را دراو تقویت میکردند. وقتی در بچگی برنامه های محبوبش را در تلویزیون میدید، تارزان سفید پوست قوی و همیشه پیروز را مشاهده میکرد! و یا در فیلم ها برده هایی را میدید که مورد حمله و ضرت و شتم افراد پر قدرت قرار گرفته اند. آیا این نوع صحنه ها و نبودن امکان ترقی در اجتماع بر روح و روان هر طفلی تاثیر منفی نمی گذارند؟ سخت ترین گفته این جوان که بر اعماق قلب من اثر گذاشت این بود که او هر شب قبل از رفتن به خواب آرزو میکرد که رنگ پوست او در هنگام بیداری سفید شده باشد!! چه درد ناک است این گونه آرزوها.
سخن را کوتاه میکنم چون مسئله بسیار پیچیده است. ولی بنظر من حل آن باید با همکاری و پشتیبانی همه افراد از اقشار مختلف در امریکا و با گفتگوهای روشن و صادق حل بشود. اول از همه باید همگی اذعان کنند که این مساله بغرنج وجود دارد ، و در ثانی سعی بر مرهم گذاردن بر این درد کهنه بشود. شاید محبت و دوستی خالصانه چاره این درد باشد. تا همت چقدر باشد و سعی تا چه حد.
1- Rutstein, Nathan, Racism, Unraveling The Fear, The Global Classroom, Washington D.C.
منوشید بقا
Manousheed@gmail.com
منوشید بقا، 30 اکتبر 2017
بسیار صمیمانه و انسان دوستانه مشکلات درد آور و عمیق اجتماعی تمام جوامع و بخصوص جامعه ی آمریکا را مطرح کرده و راه حل نشان داده اید. این افراد اجتماع هستند که باید در صدد بهبود مشکلات اجتماعی خود برآیند و آن ها را مداوا کنند. این شعر سعدی را من مرتب زیر لب تکرار می کنم و فکر می کنم که همگان باید آن را آویزه ی گوش کنند:
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی