مسابقۀ انشای ایرون

نازی کاویانی

گربه ام پایین پای من خوابیده و آرام خُرخُر میکند. از صبح تا شب پایین پای من می نشیند و از شب تا صبح پایین پایم روی تختخوابم میخوابد. اگر از جایم بلند بشوم که بروم در را باز کنم، دنبالم میاید. اگر بروم دوش بگیرم دنبالم میاید. اگر بروم آشپزی کنم حتما جایی می نشیند که بتواند مرا ببیند.

وقتی بچه بودیم تقریبا همه جا همۀ بزرگترها از سگ و گربه بدشان میامد. فکر میکنم مخصوصا سگ ها را نجس می دانستند، اما به گربه ها هم محبت خاصی نداشتند. خیلی بعدها فهمیدم که اکثرشان اصلا از سگ و گربه می ترسیدند و علت دوریشان از حیوانات خانگی همین بود. عجیب این بود که در میان ترس و نگرانی از نجسی سگ، به سگ "حیوان با وفا" می گفتند. اما در مورد گربه همیشه میگفتند که گربه "بی صفت" و "بی وفا"ست. وقتی میخواستند بگویند کسی خودخواه است میگفتند "طرف گربه صفته". اما گربۀ من گربه ای با وفاست. با وفا و با وقار.

وقتی یازده سال پیش دم در خانه مان ظاهر شد و با اصرار ما را به عنوان خانواده اش انتخاب کرد، یک گربۀ جوان بود، شاید یک سال داشت. طی این مدت شیرین ترین و دائم الحضورترین عضو خانوادۀ ما بوده و روز و ساعتی نبوده که با شیرینی و خوش اخلاقی خودش ما را سرگرم و خوش اخلاق نکرده باشد. مهربان و گرم و نرم، گربه ام بهتر از همۀ انواع موجوداتی است که دیده ام. در بدترین اوقات زندگیم همیشه حاضر و همیشه تمیز، همیشه مهربان و خیلی وقتها سنگ صبورم بوده.

وقتی جوانتر بود و میرفت بیرون، بعضی وقتها با زخمهای بزرگ برمیگشت و چندبار برای درمانش جراحی های سخت با دهها بخیه داشته. هیچوقت هم معلوم نشد این هیولاهایی که اینطور پهلو و صورت او را می دریدند کدامیک بودند. یک بار هم که کلا شانزده روز گم شد و بعد از اینکه هر روز صدایش می زدم، همه میگفتند "این همانطور که یکهو آمد، حالا هم یکهو رفته". اما من به همه میگفتم "نه، محاله رفته باشه. او عضو خانوادۀ ماست. حتما یه چیزیش شده." تا اینکه بالاخره یک روز در سه خانه آنطرف تر پیدا شد. گویا دنبال یک معاملات ملکی رفته بود در یک خانۀ خالی و در رویش قفل شده بود. وقتی پیدا شد از بس لاغر شده بود پوستش به تنش گریه می کرد و از بس میو میو کرده بود، صدایش دورگه شده بود. اما پیدا شد و خوب شد.

بعضی وقتها هم وقتی از بیرون برمیگشت، یک "هدیه" برای من می آورد. یکی دوبار گنجشک، دو بار موش و یک بار یک خفاش کوچولو برایم آورد که هربار با افتخار و مهربانی درست در میان ترنج قالیچۀ ابریشمی اتاق نشیمن قرار می داد.

اما اوحالا دیگر یک گربۀ خانگی است. به جز وقتهایی که جاروبرقی روشن می شود و او را باید در دورترین نقطه های خانه جستجو کرد، همیشه همین دور و برهاست. حالا دیگر یک گربۀ پیر محسوب می شود. وقتی از پله ها بالا میاید، معلوم است که دست ها و پاهایش درد میکنند و از سرعت راه رفتنش کم شده. حالا باید لابلای غذایش داروی مسکن درد مفاصل بریزیم. حالا اکثر اوقات درخواب به سر می برد. بغلهایش هم بهتر و طولانی تر شده. دیگر هر روز منتظر است تا بغلش کنم و موهایش را شانه کنم یا فقط نازش کنم. متاسفانه چون عمر طبیعی یک گربه کوتاهتر از عمر طبیعی ماست، حالا خیلی وقتها فکر میکنم اگر یک روزی دیگر نباشد زندگی من چه شکلی پیدا خواهد کرد.

من در زندگی یاد گرفتم که آن "گربه صفت" به معنی خودخواه، صفت گربه نیست. آن "بی چشم و رو" که به گربه منتسب می کردند متعلق به گربه نیست. راستش متاسفانه آن خودخواهی و حسودی و بی وفایی و بی حیایی که بیچاره گربه در فرهنگ ما به آن موصوف شده را بیشتر در میان پستانداران دوپا، معروف به "انسان" دیده ام. گربۀ من باوفاست و من از اینکه آن روز یازده سال پیش وارد زندگی من و خانواده ام شد، مسرور و ممنونم.