مسابقه انشای ایرون

 

شهیره شریف

می‌نویسم! می‌خواهم بنویسم. اما انگشتانم که همواره حریص به آغوش کشیدن قلم بودند گامی پیش نمی گذارند. حتی تماس گیرنده های حسی اندام انگشتان بر بدنه ی عریان روان نویس جز به سایشی خشک و آلوده به درد نمی انجامد. قلم نازاست یا تفکر من عقیم؟ نمی دانم. خشکی مفرط دستانم، حاصل شست و شوهای وسواس گونه این روزها، را در پس توده ای کرم موقتا پنهان و دوباره سعی می‌کنم ... اما هنوز هم هم-آغوشی انگشتان و قلم نه به زایشی می‌انجامد و نه به رامشی.

شاید باید به انتظار فردا ماند. فردایی که نه سربرآوردن خورشید که طلوع آتش-بس این گدازان خاموش و فروزان، که همه به ناچار دچار آنند، نمایانگر آن خواهد بود. در رمانده شدن آرامش، ذهن بیش از پیش معامله گر شده و دست به داد و ستد، از قید های کم اولویت رها شده ولی در عوض حجم وسیعی از توهم و وحشت را در خم های خاکستری اش فشرده. مهلت اندیشه نیست، اگر هم باشد تفکری نیست که راه به جایی ببر‌د.

مرگ و زندگی مماس بر هم ... نه! سوار بر گرده هم می‌گذرند. مرگ همیشه در همین نزدیکی ها جولان  داده ولی برق زندگی به او مجال دیده شدن نمی داد. حال در گستردگی و لجاجت این تاریکی جز به مرگ نمی‌شود اندیشید. همچون راهی که پیش رو گسترده است ولی تا غلظت شب  بر آن گسترده می‌شود، انگار نیست می‌شود. پاتوق تفریح و گردش روزانه به پشتوانه تاریکی به ناگاه بیمناک می‌نمایاند.

طنین گام های قلم بر پهنه سپید کاغذ چون نجوایی بیگانه به گوش می‌آید. دقیق تر گوش می سپارم، می نگرمش، حریصانه می بلعمش و در خود فرو می‌کشانمش ولی باز هم هیچ نشانی آشنا نیست. افکار درهم و گسسته است، کلمات نسنجیده و حتی بی معنا و درهم ریخته. باز پریشانی موهایم به قلم سرایت کرده یا این حال دل است که چنین بی پروا بر صفحه فرو می‌ریزد؟

تا پذیرای درد نشسته ام دستم به کار نمی رود. بیکاری صریحی که احاطه ام کرده، چاقوی تیزی است که بی وقفه پوست لحظات را می دراند. آب! آب! جرعه ای آب به من خورانده شده یا نشده در دقایق سرگردان راه می شکافانم تا باریکه ای برای عبور نشئه ی نارس و  نیمه محو وقت کشی بگشاییم.

وسواس توجیه شده ای با پشتی خمیده در لبه هشتی تحمل ایستاده و رخصت ورود می‌طلبد... زلفی پشت در را می‌اندازم. لگام مرکبش را با دو دست می‌چسبم و تا گرمای خشمم فرصت کند تا او را در کام بگیرد و بسوزاندش، حتی اگر بسوزاندم، رهایش نمی کنم.

روزگار غریبی است. قدم سوی کوچه کشیدن پا در دهانه ی دوزخ نهادن است. ولی آیا هست؟ اطمینان که نه، اطاعت می کنم. از کشته های هر روز می گویند و از مبتلایان. سخنی ولی از رها یافتگان نیست، هست؟ ورود به این جهنم چه با جد رصد می شود. گدازان با نفس های گسسته و خش‌دار. نفس زیر آب. خفگی در خشکی.

دم به دم بیشتر نفس م در خود غرق می شود. به حیاط میروم. هوا پاک است. کنار گلدان عدس، عدسی که به بهانه ی عید سبز شد ولی در پایان مهلت شکوفایی چند هفتگی و در دوران ۱۳ روزه ی نمایشگری اش نه به آب روان که به خاک گلدان سپرده شد. آیا این خود گره گشودن که نه، گره پروراندن در قالبی سفالین نیست؟

شیون پرواز هیچ هواپیمایی هوا را نمی شکافاند. زمان خاموش است و آسمان نیز. لحظاتی چنین عریان در غریو سکوت، گویا و بی رودربایستی هم-کلام یا حداقل پاسخی می‌طلبند. برای رهایی از نگاه گستاخ سکوت که مرا به جدال فرامیخواند قلم را باز در دست می گیریم. خواهم نوشت یا پشت آن سنگر خواهم گرفت؟

در پناه قلم و تفکری آغشته به رویا به ناتوانی بشر فکر می کنم. به ناتوانی خود. چه بنویسم؟ زمان با هیبتی سنگین سریع تر از آنچه انتظار میرود می گذرد.  این روزها درک درستی از زمان ندارم. چه مدتی است که قلم را در میان انگشتانم می فشارم؟ با انگشتانم کنگره ی دور مجمعه مسی را که پدربزرگ خربزه های ترد و رسیده مشهدی را در آن قاچ می زد دنبال می کنم. سردی مس در گرمای انگشتانم محو میشود. دیروز و اکنون چگونه چنین تنگ و گیج در هم تنیده شده تا  تیزی لحظه ی غم آلود امروز را در خود برکشد؟

دامنه شک و سوالات بی جواب گسترده تر می شود. هراسم آیا ریشه در راههای خونباری که پیموده ام دارد؟

عشق از پس قلعه ی کاغذی که دور خود تنیده ام سر برمیاورد. بچه ها میایند و بعد یک روز کاری سخت احتیاج به خوراک دارند و آرام. می‌توانم وحشت م را در پای علاقه به آنها و تداوم زندگی شان قربانی کنم. لبخندی آژنگ از پیشانی ام می رماند. انگشتان و قلم از هم واگردانیده می‌شوند تا بیش از این درد مجال حلول در کلمات را نیابد. پریشان ولی مصمم به پا می‌خیزم، استوار و به قصد نباختن یا شاید به سودای عبور از این تنگنای تاریک و گام زدن دوباره به بازه ی زندگی.

گیجیم را همراه قلم و کاغذ  به اتاق میکشانم. افکار را موقت از سر باز میکنم و ترسی که در ژرفای دل بانگ برمی‌دارد را با بی محلی خاموش. در آشپزخانه، مشغول به پاسداشت بن مایه های بدیهی هستی، این همه سردرگمی را گامی واپس می زنم.