شب فراق که داند که تا سحر چند است

مگر کسی که به زندان عشق در بند است

سمیه چند روز بود که آرام و قرار نداشت. با مادرش کلنجار میرفت که  ازخانه بزنه بیرون. هر بهونه ائی می آورد رد میشد. مادرش اصلا دلش رضا نمیداد شرایط قرنطینه شکسته بشه.

درست یک هفته مانده به تعطیلی کلاس های دانشگاه وقتی میخواست وارد سلف سرویس بشه با علی برخورد کرد ؛ حواسش پرت و خورده بود به علی. اگر علی به اندازه کافی فرز نبود همه غذا ریخته بود رو لباسش. همه چی به خیرگذشت. سمیه رفت قسمت خواهران  و علی بخش برادران .

بعد از  2 سال همکلاسی با علی برخورد دیروز حالشو کلا گرفته بود.تو خودش نبود. نوعی رخوت تو تنش احساس میکرد. چندین بار سعی کرد بدون اینکه علی متوجه بشه نگاهش کنه. اصلا چشم و دلش  دیگه به درس نبود. همه دوستانش متوجه داستان شده بودند.

 آخرین روز کلاس ها قبل از تعطیلی گیج و منگ  فلکه دوم از اتوبوس پیاده شد.  فکرش هم نمیکرد. یک دفعه علی را روبروش دید. انگار با همون اتوبوس اومده ؛ شاید تعقیبش کرده بود. علی سرشو انداخت پائین و گفت :  اینجا تو زیر زمین یک اسنک فروشیه. خیلی شلوغه. کسی متوجه ما نیست. بیا بریم امتحان  کنیم. سمیه لال شد. هیچ نگفت. عین بره دنبالش راه افتاد.

سرو صدای دختران و پسران  جوان بیداد میکرد.  ته مغازه تابلوی قرمزی بود  با چند قلم سفید. اون بالا هم نوشته بود : ازنوشتن یادگاری خود داری فرمایید.!!!  انگارنوعی تبلیغ و دعوت به نوشتن. جوانان که  اغلب زوج بودند غذا را خورده و قبل از خروج یادگاری مینوشتند.  گاهی قلمو با هم دست می گرفتند و بعضی وقتها اونی که پرروتر تربود چیزهائی می نوشت. همراهش نوشته ها را با چشم تعقیب میکرد و آخر سر هردو می خندیدند

سمیه اصلا چیزی نخورد. یک کلمه بینشون ردو بدل نشد. گاهی که نگاهشون تلاقی میکرد فقط لبخند می زدند. سمیه بیشتر نگران مقنعه  و چادر مشگی  اش بود و اینکه اگر آشنائی اونا را می دید  و به مادرش میگفت چه الم شنگه ائی به پا میشد.یک ساعتی با هم بودند. اصلا فکرش نمیکرد چطوری تاخیرشو برای  مادر توجیه کنه. موقع خروج علی با نگاهش دعوت کرد  مشترکا چیزی بنویسند. سمیه نا نداشت دست به قلم ببره. علی به تنهائی چیزهائی نوشت.  علی  گفت : من  با این ریش بلند و پیراهن یقه بسته  که رو شلوار انداخته ام و  تو با  مقنعه و چادر مشگی  بین اینا گاو پیشونی سفیدیم. هر دو با صدای بلند خندیدند. سمیه زود خودشو جمع و جور کرد. اولین بار بود  که با پسری بیرون میرفت و  می خندید. حرارت مطبوعی همه بدنشو گرم  میکرد. احساس میکرد هرچی علی میگه با مزه  است.

سیمه انگار طلسم شده بود.  اصلا نوشته را نخوند. حتی نفهمید کجای  تابلو  نوشته شد. این دو ماه همش به فکر علی بود. کاش شماره ائی ازش داشت. خیلی دلش می خواست علی ازش شماره می خواست. حتما میداد.

 اون روز از اول صبح آروم و قرار نداشت.  اصلا میل نداشت سحری بخورد. نمازشو که خوند دیگه نخوابید. ساعت 8 بود که لباس پوشید. با دقت مقنعه اشو  مقابل آئینه طوری جا به جا کرد که انگار میره مصاحبه. چادر مشگی را با دقت سر کرد. مادرش دیگه خسته شده  بود و اصلا نپرسید کجا داری میری. سمیه قبلا گفته بود  که میخواهد بره روبروی دانشگاه و کتاب بخره.

 نفهمید چطوری خودشو رسوند فلکه دوم. دل دل میکرد که اون اغذیه فروشی باز باشد. فروشگاه ها اغلب تعطیل بودند. ماه رمضان بود و هم ایام کرونا.به اول پله های زیر زمین که رسید اندکی توقف و دوباره مقنعه اشو بازبینی کرد. با احتیاط سرک کشید. خوشحال شد. مغازه باز بود و کارگران داشتند نظافت میکردند. وارد که شد همه دست از کار کشیدند و با تعجب نگاهش کردند. چیزی نگفت. مستقیم رفت سراغ تابلو......... خیلی گشت. سعی کرد حدس بزنه علی کجای تابلو داشت می نوشت. چیزی پیدا نکرد. مطمئن بود که حتما چیزی نوشته........... پاهاش سست شدند. رنگش پرید. کارگر مسنی نزدیک شد و پرسید : آب قند برات بیارم ؟ حالت خوبه ؟  سمیه نای حرف زدن نداشت.   اشاره کرد که : روزه ام.به آرامی بیرون آمد. خیابان هنوز خلوت بود.

خونه که رسید مادرش هیچ نپرسید. رفت تو اطاقش. با همون لباس ها افتاد رو تخت. قطرات اشگ همه مقنعه را خیس کرد. خوابش برد. مادر  به آرامی درو باز کرد و نگاهی به صورتش انداخت و زیر لب گفت : التماس دعا؛ انگار قرنهاست که خوابیده. چشم اش افتاد به تمرین خطاطی سمیه که رو ده ها برگ ابری فقط  این بیتو تمرین کرده  بود :

شب فراق که داند که تا سحر چند  است

مگر کسی که به زندان عشق در بند  است

مادرش زیر لب زمزمه کرد : عشق آتش بود و خانه خرابی دارد. پیش آتش دل شمع و پر پروانه یکیست. درو بست.