مسابقه انشای ایرون

 

فاطمه زارعی

رفتارشان توی رختخواب با هم فرق میکند. نه تنها با همدیگر بلکه با خودشان هم فرق میکند و این چیزی ست که به هیچ وجه نمیشود از ظاهر و رفتارهای دیگرشان حدس زد. منظورم این است که وقتی توی رختخواب‌اند، خیلی فرق دارند با وقتی‌که توی آشپزخانه یا حیاط‌اند یا وقتی‌که روی مبل جلوی تلویزیون لمیده‌اند. هیچ‌وقت نمی‌شود پیش‌بینی کرد که شاید خشن ترینشان، یا آن که اصلاً بهت رو نمیدهد، میتواند عاشقانه ترین رفتار را توی رختخواب داشته باشد.

عادت‌های عجیب ‌و‌ غریب دارند. مثلاً بعضی‌هاشان عاشق پا هستند. نمی‌توانی حالی‌شان کنی کف پایت قلقلک می‌آید. اگر پایت را پس ‌بکشی، حریص‌تر می‌شوند و تازه بازی شروع می‌شود. می‌خواهند شست ‌پایت را بکنند توی دهن‌شان و سر و صورت‌شان را بمالند کف‌ پایت و این کار واقعاً آدم را معذب می‌کند.

بعضی‌ها دل‌شان می‌خواهد تو منفعل باشی و خودشان فعال. آنها هر کاری دل‌شان بخواهد می‌توانند بکنند، ولی تو این اجازه را نداری. اینها بیشتر ترجیح ‌می‌دهند به‌پشت دراز بکشی و آن‌ها بیایند رویت. دل‌شان می‌خواهد همه‌ی جانت را، مخصوصاً جاهای نرم بدنت را، هی فشار بدهند و تو تکان نخوری و صدایت هم درنیاید. بدتر اینکه می‌خواهند در همین حین زل‌ بزنند توی چشمت و تو پلک‌ نزنی و خیره نگاه‌شان کنی.

بعضی‌هاشان دوست دارند تمام شب تا صبح حتماً یک جایشان به یک جایت بچسبد، هرجا شد، مهم نیست ــ سرت، دستت، پایت، کونت. اتصال باید برقرار باشد. این‌ها هم خیلی کلافه‌کننده‌اند. هر وقت آدم وول بخورد، آن‌ها هم جابه‌جا می‌شوند، اتصال را تنظیم میکنند و دوباره میخوابند. درست است که خیلی رمانتیک به نظر می‌رسد، اما واقعاً کلافه‌کننده ا‌ست و خوابِ آدم را تباه می‌کند.

اما بعضی‌ها اصلاً دل‌شان نمی‌خواهد موقع خواب هیچ تماسی برقرار بشود. اگر در شش دانگ خواب پایت بخورد به پایشان، از جا می‌پرند، غرغر می‌کنند، خودشان را جمع‌وجور می‌کنند یک گوشه‌ی تخت و چنان عذاب‌وجدانی به آدم می‌دهند که نمی‌توانی با خیال راحت غلت بخوری و از بقیه‌ی رختخواب استفاده ‌کنی. بدبختی این است که درست همین‌ها هستند که بدون تو به رختخواب نمی‌روند. تا وقتی هم که توی رختخواب بمانی، از جایشان تکان نمی‌خورند و همیشه تو باید اول از رختخواب دربیایی. عین یک بچه وابسته به مادر هستند. در مورد این‌ها باید بگویم که حتی اگر من ته دلم احساس کنم مادرشان هستم، آن‌ها حق ندارند چنین فکری بکنند. واقعاً حرص آدم را درمی‌آورند.

آن‌هایی را بگو که با همه‌ی عشق‌شان به تو دل‌شان می‌خواهد توی رختخواب لباس تنت باشد. با لباس راحت می‌گذارند بغل‌شان کنی. اگر لخت باشی، یا نمی‌آیند ‌طرفت یا از روی ملافه بغلت می‌کنند.

ولی از همه بدتر آن‌هایی‌اند که دوست دارند آدم را بلیسند. شاید بعضی‌ها خوش‌شان بیاید، ولی من اصلاً تحمل این یکی را ندارم. تا آرام می‌گیری و دارد خوابت می‌برد، شروع می‌کنند. می‌خواهند همه‌ی جانت را بلیسند و هی می‌روند سراغ جاهای حساس و قلقلکی. به خودتان نگیرید ــ این کار را از شدت علاقه به شما نمی‌کنند. حتی اگر دوست‌تان نداشته باشند، باز هم مصرانه می‌لیسند. عادت‌شان است، همین.

نمی‌دانم چرا دارم این بحث رختخواب را هی کش می‌دهم. اتفاق امروز اصلاً ربطی به رختخواب نداشت. تمام زورش را زد تا باهاش بروم. من هم فقط نگاهش کردم و اشک ریختم. دیگر از بغل و ناز و نوازش دست کشیده ‌بودیم و من داشتم گوله‌گوله اشک می‌ریختم. انگار باید جلوی خودش گریه می‌کردم تا دلم خنک بشود. از این اخلاق گند احساساتی‌ام حالم به هم می‌خورد. بعد هم برگشتم سمت خانه. می‌دانستم هنوز از دور دارد نگاهم می‌کند، ولی به پشت سرم نگاه هم نکردم. آمدم تو و در را بستم.

این یکی، بوره، هم راحت لم‌ داده روی مبل. راستش یک کم حرصم می‌گیرد. تا مرا می‌بیند، می‌آید طرفم. ولی قبل از اینکه به من برسد، راهم را کج‌ می‌کنم و پله‌ها را می‌گیرم و می‌روم بالا. می‌روم دست‌شویی صورتم را بشورم که تازه چشمم می‌افتد به خودم و دوباره می‌زنم زیر گریه.

همین دور و برها بوده. میخواسته مرا از خانه بکشد بیرون. اگر می‌شد، باهاش می‌رفتم. منظورم این است که در آن لحظه دلم می‌خواست هر کاری بکنم که او خوشحال بشود. فکر می‌کردم حقش است راضی باشد. درعین حال هم میدانم این فکر چقدر احمقانه است. خودم را سرزنش می‌کنم از تصور اینکه در تمام اوقاتی که آرام و خوشحال به نظر می‌آمده و با کارهای احمقانه‌اش من را می‌خندانده اصلاً خوشحال نبوده.

دفعه‌ی قبل که رفته بود نباید برمی‌گشت. البته دقیقاً نمی‌دانم آن‌دفعه دلیلش چه بود، ولی حدس می‌زنم به‌خاطر این بوره بوده. حتماً سر یک چیز دیگر کارشان به رقابت و شاید درگیری کشیده‌ بوده. البته به نظرم چون اهل درگیری نیست آرام و بی‌سروصدا، مثل همین دفعه، گذاشته رفته. آن‌موقع هنوز من در این خانه زندگی نمی‌کردم. فقط شنیدم که یک بار رفته و بعد از دوازده روز برگشته. به‌هرحال ربطی به من نداشته و اینکه فکر کنم نباید  برمی‌گشت مزخرف است.

اینجا خانه‌ی دوستم است. قبلاً خودش اینجا زندگی می‌کرد. خانه‌ی قشنگ سه‌خوابه‌ای است. زیاد می‌آمدم دیدنش. وقتی قرار شد یک سال برود سفر، تصمیم گرفت خانه‌اش را اجاره بدهد، ترجیحاً به آشنا، به کسی که با دو ساکن دیگر خانه کنار بیاید. اجاره‌ای هم که می‌خواست کمتر از یک‌سوم اجاره‌ی کل خانه بود. بنابراین هم برای من معامله‌ی خوبی بود هم برای او. البته برای من خوب‌تر.

این بوره از همان روز اول استقبال قشنگی کرد، ولی آن سیاهه روی خوشی نشان نداد. در واقع اصلاً ندیدمش. تا چند روزی خیلی آفتابی نشد. معذب بودم از این که احتمالاً از ورود من به این خانه خوشش نیامده. بوضوح معلوم بود دلش نمی‌خواهد با من روبه‌رو بشود. برایم خوشایند نبود، ولی گفتم به درک. بعدها فهمیدم خجالتی است. البته آفتابی نشدنش شاید به این معنی نبود که از من بدش می‌آمده، ولی اصلاً به این که فکر کنم از من خوشش میآمده هم نزدیک نبود. به‌هر‌حال، الآن از اینکه دوستم دارد و این‌قدر دلش برای من تنگ شده دلم می‌گیرد. خوابم نمی‌برد. وقتی خودم را توی پتوی گرم می‌پیچم و فکر می‌کنم ممکن است آن بیرون، توی سرما، منتظر من باشد و من هیچ کاری از دستم برنمی‌آید، دوباره اشکم درمی‌آید.

یادم می‌آید چه با احتیاط و آرام به من نزدیک شد و یواش‌یواش راهش را به تختخواب من باز کرد. مدل خودش دوستی میکرد که خیلی هم عجیب غریب بود. بعد از چند وقت دیگر خیلی هم از وجود من معذب نمیشد. البته کاری هم به کار هم نداشتیم. خیلی طول کشید تا کارمان کشید به رختخواب. یک موقعهایی صبح زود سروکله اش تو تخت من پیدا میشد و کلی شیرین کاری میکرد. فهمیدم معذب بودنش از سر خجالت بوده.

در واقع از وجود من معذب نبود، بلکه رابطه‌ی پیچیده‌اش با بوره معذبش می‌کرد. در حضور او، انگار نه ‌انگار که من وجود داشتم. هیچ توجهی نشان نمی‌داد و ازم دوری می‌کرد. یک روزهایی سر صبح اگر آن یکی نبود می‌آمد سراغم، درست پنج دقیقه قبل از اینکه ساعتم زنگ بزند. می‌آمد و دماغ را می‌زد به دماغ من. بازی‌بازی بیدارم می‌کرد و سعی می‌کرد به‌هوای صبحانه از رختخواب بکشدم بیرون.

ولی این یکی، بوره، از اولش هم پررو بود. خیلی زود خودش را تو دلم جا کرد و از همان اول یک شب‌هایی بدون پنهان‌کاری از آن یکی پیش من می‌خوابید. حالا هم که آن یکی را بیرون کرده و خیالش راحت شده، دیگر هیچ شبی از پهلوی من جم نمی‌خورد.

اولش اصلاً شک هم نکرده بودم که رابطه‌شان با هم خوب نیست و سر همه‌چیز با هم رقابت می‌کنند یا در واقع به هم حسودی می‌کنند. از دوستم هم چیزی نشنیده بودم. جوری رفتار می‌کردند که ظاهراً چیزی پیدا نبود.

حالا بوره شده یکه تاز خانه. از بس به من می‌چسبد، نمی‌گذارد تکان بخورم. واقعاً خلقم را تنگ کرده. دلم می‌خواهد از اتاقم بیندازمش بیرون، ولی دلم نمی‌آید. راستش این را هم خیلی دوست دارم. یعنی از اول می‌دانستم که عاشقش می‌شوم. ولی اصلاً فکرش را هم نمی‌کردم دومی، یعنی سیاهه، بتواند این‌قدر برایم مهم بشود. دومی که چه عرض‌کنم، در واقع سومی.

وقتی آمدم به این خانه، یک عالمه داستان و اشک و آه از عشق قبلی داشتم. فکر می‌کردم کسی جای او را برایم نمی‌گیرد که زد و این شد که مانده‌ام توش. واقعاً جایی برای سومی نداشتم. یا فکر می‌کردم ندارم، آن‌هم یکی با این شخصیت خجالتی و ترسو. آدم هرگز از ظرفیتهای خودش خبر ندارد و نمی‌تواند خودش را پیش‌بینی‌ کند.

قبلی را یک جور دیوانه‌واری دوست داشتم. خوب شد این دو تا بودند، وگرنه از غصه دق می‌کردم. بخت یار بود که دو تا بودند، وگرنه سر من به این راحتی گرم نمی‌شد. باورم نمی‌شد به این راحتی حواسم از قبلی پرت بشود. وابستگی‌ام به او بیشتر به این دلیل بود که موقعی سروکله‌اش پیدا شده بود که برای مرگ اولی عزادار بودم که اگر او را هم حساب کنم، این سیاهه در واقع می‌شود چهارمی. راستش را بگویم ــحالا نه اینکه فکر کنید مرده‌پرستم ــ هیچ‌کدام‌شان به گرد پای اولی نمی‌رسند. او رسماً عاشق من بود.

این ولگرده را هم که اصلاً به حساب نمی‌آورم. در واقع نمی‌شود گفت ما رابطه‌ای داریم. چه رابطه‌ای؟ عشق‌های یک‌طرفه را همان بهتر که جزو روابط عاشقانه‌مان حساب نکنیم. تا الآن که هیچ روی خوشی بهم نشان ‌نداده. البته من هم به این راحتی دست‌بردار نیستم.

اولی را می‌گفتم. رفتارش عین این بود که یک مرد واقعاً عاشق شده‌ باشد. مصمم بود. وقتی تصمیم گرفت مرا به دست‌ آورد، حتی یک لحظه هم کوتاه‌ نیامد تا شش‌ دانگ دلم را برد. آن‌موقع مثل الآن نبودم و کار او به‌آسانیِ این بوره که شب دوم خزید توی بغلم نبود. زن چشم‌وگوش‌بسته‌ای بودم که هرکسی به این راحتی پاش به رختخواب من باز نمی‌شد. فقط سه سال و نیم طول کشید تا به خانه‌ام راهش بدهم. مدت‌ها هم کشید تا اجازه پیدا کند بیاید روی تخت، آن‌هم فقط روی پتوی کوچک خودش.

قبل از آن حتی به فکرم هم نرسیده بود که گربه یا هرجور حیوان خانگی دیگری داشته ‌باشم، حتی یک ماهی کوچک توی تنگ. به نظرم یک مسئولیت اضافه‌ی بی‌دلیل می‌آمد. وقتی توی خیابان آدم‌هایی را می‌دیدم که آمده‌اند سگ‌شان را بگردانند تا سگ بشاشد، تا سگ بریند، تا سگ بازی و شادی کند، از تصور اینکه یارو باید هر روز این کار احمقانه را تکرار کند وحشت می‌کردم. من از دست شاش بی‌موقع خودم کلافه می‌شوم، حالا بیایم خودم را اسیر شاش سروقت سگ بکنم که چه؟ دیوانگی است. گربه که بدتر هم هست. اقلاً سگ مهربان است، مطیع است، شهرتش به وفاست. هرجور باهاش بازی کنی و از سروکولش بروی بالا راه می‌دهد، ولی گربه چه؟ هیچ‌وقت نمی‌توانی بگویی الآن اجازه داری نازش کنی یا نه.

آن چهار ماهی که نبودم و رفته بودم ایران، آن‌هم در بدترین زمستان دی‌سی در پنجاه سال اخیر، جایی نرفت و ماند توی حیاط و وقتی من برگشتم، استقبالی ازم کرد که هیچ ستاره‌ای روی فرش قرمز هم آن را تجربه نکرده. اصلاً همان باعث شد بعد از سه سال و نیم که توی حیاط ماند راهش دادم توی خانه و گربه‌باز شدم. وگرنه تا قبل از آنکه یک شبی سروکله‌اش کنار پنجره پیدا شود و تا آخر عمرش بماند، من هیچ تصوری از زندگی با گربه‌ها نداشتم.

خیلی گنده بود، اقلاً نصف یک پلنگ. هیچ شبیه گربه‌های تیتیش‌مامانی نبود. یک جوری اصیل و محترم بود. نجیب‌زاده‌ای بود برای خودش. در عین متانت مغرور بود. نگاهش می‌کردی می‌فهمیدی چرا از بین همه حیوانات دنیا شیر شد سلطان جنگل. می‌دیدمش ناخوداگاه سلام می کردم. نمی‌دانم این مزخرفات که گربه‌ها بی‌چشم ‌و رو هستند از کجا درآمده.

صورت‌شان همیشه یک جور است. مثلاً خنده و اخم و از این‌طور چیزها ندارند تا احساسات‌شان را بیان کنند. زبان هم که ــ قربان‌شان بروم ــ دار و ندار یک میو دارند و والسلام. دست‌وپاها هم که فقط به کار راه رفتن میآیند. بگویم هوش زیاد، بگویم عشق زیاد، یا هرچه ــ قدرت زیادی می‌خواهد که بدون همه این ابزار بتوانی عشق بورزی، صمیمی شوی.

عضو بیکاری که بشود برای معاشرت به خدمت گرفت شاید دم باشد. چه خدمتی از یک دم برمی‌آید برای بیان احساسات؟ شاید بشود با حرکاتش ایماواشاره کرد. فایده‌ی زیادی ندارد. انگار تهش باتری کار گذاشته‌اند و عین یک موجود مستقل برای خودش یک کارهایی می‌کند که برای بیان احساسات بسیار ناچیزند.

البته بعدها کشف کردم که آن را برای نوازش هم به کار می‌گیرند. این بوره که شب‌ها پیشم می‌خوابد اغلب پشتش را می‌کند به من و دمش را می‌مالد به پک و پهلو و شکمم. هر طور که وول بخورم و جابه‌جا شوم دم هم چسبیده به من تغییر زاویه می‌دهد. گاهی وقتی دارم نازش می‌کنم فقط برای این که بگوید «هی فکر نکن حواسم بهت نیست. خوب می دونم داری چیکار می کنی. فقط حوصله ندارم باهات بازی کنم.» دمش را به یک گوشه کناری از من متصل نگه‌می‌دارد، تماس بسیار ضعیف و ظریفی که هرگز نمی شود مطمئن شد اصلا تماسی برقرار است یا نه.

یکی از صمیمانه‌ترین کارهایش که واقعا افتضاح است این است که وقتی خوابیده‌ام او با عشوه کونش را می‌چرخاند سمت من و دمش را می‌مالد توی صورتم. واقعا فکر می‌کنید در این موقعیت چکار می‌شود کرد؟ نه واقعا ازتان خواهش می‌کنم یک لحظه تصور کنید در مقابل موجودی که نمی‌گذارد بغلش کنید و هرگونه تماس شما با او باید با احتیاط و حساب شده و به دلخواه او باشد وقتی به ندرت پیش بیاید که بخواهد یک عشق بی‌شائبه نشان بدهد و آن هم چنین محبت ناجوری چکار می‌شود کرد. آیا جز این که با همه اعصاب خوردی فقط اعضا و جوارح صورت را هم‌بیاورید و با زحمت زیاد تکان نخورید تا این لحظه حساس طلایی هدر نرود و او رم نکند تا مبادا که این عشق را برای همیشه از شما دریغ کند چاره‌ی دیگری هم هست؟ اگر هست لطفا بردارید به من بنویسید چطور؟

شاید من اشتباه می‌کنم که دارم در موردشان می‌نویسم. درست یا غلط، من نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم. توی لیوان چای عکس گربه می‌بینم. ته ‌کفشم که یک‌وری افتاده روی زمین عکس گربه می‌بینم. به آینه نگاه‌ می‌کنم عکس گربه میبینم. نه این که به جای خودم گربه ببینم، هنوز آن‌قدر دیوانه نشده‌ام. آینه بخار کرده و رد حوله‌ای که سعی کرده‌ام باهاش آیینه را پاک کنم و دانه‌های درشت بخار روی آن شبیه گربه شده. همسایه‌ام که یک زن چاق اخموست شبیه گربه است. اگر سبیل‌هایش کمی بلندتر بود که دیگر می‌شد خود گربه. اینترنت صاحب‌مرده هم پر است از عکس و ویدئوی گربه، ولی نوشته در موردشان به آن فراوانی نیست.

ظرافت رفتارشان به کلام درنمی‌آید. شاید برای همین است که در مورد گربه آدم‌ها دو دسته‌اند: آن‌ها که عاشق گربه‌اند و آن‌ها که از گربه متنفرند، یعنی اگر شانس هم‌نشینی با گربه‌ها را در زندگی پیدا کرده ‌باشند، عاشق می‌شوند و اگر نه هم گول این شایعه را می‌خورند که گربه‌ها بی‌چشم و رو هستند و فکر می‌کنند از گربه بدشان می‌آید. باید باهاشان زندگی‌ کرد و با حواس جمع آنها را مشاهده کرد وگرنه از دیدن یک گربه در خیابان یا گربه بچه دوستتان شناختی نصیبتان نمیشود.

آن سه سال و نیمی که اولی توی حیاط خانه‌ی من ماند چیز زیادی ازش دستگیرم نشد، یعنی تا وقتی توجه نمی‌کردم چیزی دستگیرم نمی‌شد. در آن سه سال و نیم، هرگز از مرز سیمانی حیاط خانه نرفت بیرون. اگر هم رفت من ندیدم. وقتی خانه بودم او هم بود. هرگز نگذاشت حیاط خانه را خالی از او ببینم. چطور می‌توانست این کار را بکند؟ از کجا می‌فهمید کِی می‌آیم خانه؟ الآن که فکر می‌کنم، می‌بینم حتماً بیرون می‌رفته. چون اوایل من مرتب بهش غذا نمی‌دادم. پس حتماً بیرون می‌رفت و شکار می‌کرد. یا به هر شکل غذایی دست‌وپا می‌کرد.

اصلاً عادت نداشتم به گربه‌های ولگرد غذا بدهم. باور هم نداشتم کار درستی باشد، تا آن‌روز که شده بود سه روز که از کنار پنجره تکان نخورده ‌بود. داشتم غذا می‌خوردم. زل‌ زده بود به من. آخر هفته بود و خوش‌خوشان برای خودم آشپزی قشنگی کرده‌ بودم و داشتم استیک آبدارم را با شراب نوش‌جان می‌کردم که زیر بار سنگین نگاهش همه‌چیز کوفتم شد. با عصبانیت استیک به آن خوشگلی را نصف کردم و از پنجره انداختم بیرون، کمی دورتر از پنجره، تا اقلاً نصفه‌ی دیگرش راحت از گلویم برود پایین.

ــ گم شو از جلوی چشمم بذار غذام رو کوفت کنم.

الان که فکر میکنم یادم می‌آید که شکار می‌کرد. درست فردای روزی که راهش دادم توی خانه، سر صبح، دیدم یک موش مُرده افتاده جلوی در خانه. از ترس زهره‌ترک شدم. وقتی دیدم کنار موش مرده نشسته و زل زده توی چشمم، فهمیدم شکار کرده. دیشبش هوا آن‌قدر سرد بود که رادیو گفته بود جان پرنده‌ها و حیوانات خیابانی در خطر است. من هم توی یک سبد گنده پتو گذاشتم و غذایش را هم گذاشتم کنار سبد و در را به رویش باز کردم. این‌قدر خودش را به ساق پایم مالید که موهای یک طرف بدنش چسبید به تنش و طرف دیگرش از الکتریسیته‌ی ساکن پف کرد.

آن‌روز نفهمیده بودم آن موشِ مُرده هدیه است. بعدها از دوست گربه‌بازی شنیدم گربه‌ها برای آدم هدیه می‌آورند و بهترین هدیه هم شکار خودشان است. وقتی این را فهمیدم، آن موش مرده در نظرم شد عین لنگه‌کفش سیندرلا که شاهزاده‌ی عاشق آورده باشد دم در خانه. سال بعد، وقتی فهمیدم برای خانمی که موقع سفر یک‌ماهه‌ام به تهران خانه‌ام را بهش اجاره داده بودم هم موش مرده آورده، آن‌قدر بهم برخورد و حسودی‌ام شد انگار شاهزاده‌ی کذایی که با لنگه‌کفش سیندرلا وارد شده موقع رفتن آن لنگه‌ی دیگر را هم از توی جاکفشی برداشته و برده. یا مثلاً کفش به‌جای من به پای آناستازیا و گرازیلا اندازه بوده.

از روزی که سروکله‌اش جلوی پنجره‌ی خانه‌ی من پیدا شد تا روزی که مُرد، نشد من بیایم خانه و او جلوی در نباشد. صبح‌ها که می‌رفتم سر کار، تا انتهای حیاط درست تا لب مرز سیمانی، درست آنجا که آسفالت کوچه شروع می‌شد، بدرقه‌ام می‌کرد. با احتیاط از همان لبه گردن می‌کشید و نگاهم می‌کرد تا وقتی‌که از ته کوچه بپیچم توی خیابان اصلی.

دروغ نگفته باشم یک بار توی حیاط همسایه دیدمش. داشتم می‌رفتم سر کار. دیدم دارد باران می‌گیرد. برگشتم چتر بردارم که دیدم دارد می‌رود حیاط همسایه. تا چشمش به من افتاد، سریع از پشت بوته‌ها خودش را رساند دم در. چنان خجالت‌زده و سرافکنده بود انگار مردی توی رختخواب با زن همسایه باشد و زنش سر برسد. دلم سوخت و خودم را زدم به ندیدن و بدون چتر راهم را گرفتم و رفتم. باران بدی هم گرفت، اما هیچ پشیمان نبودم از اینکه بی‌خیال چتر شده‌ام.

سه سال و نیم تمام اوقاتی که خانه بودم پشت یکی از پنجره‌ها می‌نشست، و قطعاً جلوی آن پنجره‌ای که به من نزدیک‌تر بود. وقتی پشت میز کارم بودم، دقیقاً می‌نشست پشت پنجره‌ی بالای میز. تا وقتی من آنجا بودم، او هم بود. اگر می‌رفتم دست‌شویی، بلافاصله پشت پنجره‌ی دست‌شویی پیدایش می‌شد و تا برمی‌گشتم پشت میز، او هم برمی‌گشت سر جای اولش. فقط گاهی وقتی که من پشت میز بودم، می‌رفت پشت پنجره‌ی اتاق نشیمن. وقتی موزیکی که دوست نداشت با صدای بلند پخش می‌شد این کار را می‌کرد. بلندگوها روی میز کار بود و این‌طور مواقع او کمی فاصله می‌گرفت. از کجا می‌دانم؟ مشاهده! گفتم که، برای سر درآوردن از گربه‌ها مشاهده نیاز است. مشاهده دقیق و طولانی. این‌طوری شد که فهمیدم کدام موسیقی‌ را دوست دارد و کدام‌ را نه. راستش بعضی وقت‌ها سلیقه‌مان با هم جور نبود. به خودم آمدم دیدم کم‌کم با کمال میل موزیک‌های دلخواهم را گوش نمی‌کنم. کم‌کم متوجه شدم وقتی دارد چرت می‌زند با کمال میل موسیقی را قطع می‌کنم و پنجره را باز می‌کنم تا به صدای خرخرش گوش کنم. گرفتار شده بودم.

آنزمان محل زندگی من یک واحد توی زیرزمین خانه بود و پنجره‌ها نزدیک سقف بودند. چهار تا پنجره داشتم. یکی بالای میز کارم، یکی بالای اتاق نشیمن، یکی دقیقاً بالای تختخواب و یک پنجره‌ی کوچک هم توی حمام. ارتفاع پنجره‌ها جوری بود که اگر می‌ایستادم و او هم پشت پنجره بود دقیقا صورتمان توی یک ارتفاع قرار می گرفت و چشم تو چشم می‌شدیم. گربه‌ها عاشق ارتفاع برابر هستند یا حتی کمی بالاتر نسبت به آدم. تا دراز بکشی، فوراً می‌آیند سراغت. بازیگوشی می‌کنند. دوست دارند بنشینند تخت سینه‌ات و زل بزنند توی چشمت و آن‌قدر سرشان را بمالند به دست و چانه‌ و دماغت تا وادارت کنند نوازش‌شان کنی. اگر سرت گرم موبایلت باشد، به هر ترفندی آن را از دستت می‌اندازند و گوش‌های نرم خودشان را توی مشتت جا می‌دهند. خلاصه یک آن به خودت می‌آیی می‌بینی اختیاردارت شده‌اند. به همین خاطر، رفتارشان توی رختخواب قابل‌توجه است. وقت خواب، خودشان را هم‌قد آدم می‌بینند و رفتارشان کاملاً عوض می‌شود.

هرگز خودم را نمی‌بخشم بابت آن سه سال و نیمی که توی خانه راهش ندادم. چقدر سنگدلی لازم است تا آن‌همه خواهش را نفهمم؟ نه، سنگدلی نبود، چون من آدم سنگدلی نیستم. بهتر است بگویم بی‌شعوری. چقدر بی‌شعوری لازم است تا آن‌همه عشق را نبینم، آن‌همه توجه و خواهش را توی آن چشم‌های زرد طلایی؟ اگر بی‌شعوری وزن داشته باشد، سه سال و نیم بی‌شعوری چند کیلو می‌شود؟ من چطور وزن آن‌همه بی‌شعوری را هر روز به دوش می‌کشیدم و نمی‌فهمیدم چطور بگذارمش زمین؟ ما به کسی که عاشق‌مان می‌شود بدهکار نیستیم، ولی از بی‌توجهی به عشق دیگران ضرر می‌کنیم. ضرر هنگفتی توی بی‌توجهی به عشق هست و به‌نفع ماست کمی قدردان باشیم.

همیشه فکر می‌کردم قیافه‌ام قابل‌اعتماد است. شاید هم باشد. خوشحال بودم که دیگران راحت بهم اعتماد می‌کنند، حتی قبل از اینکه خیلی بشناسندم، حتی قبل از اینکه کاری در جهت جلب اعتماد کسی کرده باشم. حس خوبی است. انگار برای شغل دلخواه‌تان که برایش اقدام نکرده‌اید حتی برایش تحصیل یا هیچ کار دیگری هم نکرده‌اید مرتب به‌تان حقوق بدهند. این‌طور بوده و هست. خب، چرا نباید باور کنم که هستم؟ این حداقل کاری است که کرده‌ام. خیلی راحت و در کمال رضایت از خود، باور کردم آدم قابل‌اعتمادی هستم. البته بگویم که نه در جلب و نه در سلب اعتماد احدی قدمی از قدم برنداشته‌ام. و چه نتیجه‌ی خوبی از این‌همه هیچ کار نکردن حاصل شده. بله، دقیقاً همه به من اعتماد می‌کنند.

آن بدبخت هم آن‌روز صبح همین کار را کرد. حالش خیلی خراب بود. در را که باز کردم، آرام آمد تو و چند قدم پیش‌تر، پای اولین مبل سر راهش، ولو شد. بعد به تختخواب من نگاه کرد و احساس کردم میل دارد برود آن سمت، ولی نگذاشتم. نشستم کنارش و آرام سرش را گذاشتم کف دستم و نازش کردم، همان‌طورکه دوست داشت، همان‌طورکه همیشه وقتی لپ‌تاپ روی پایم بود، خودش را باریک می‌کرد و می‌خزید بین من و لپ‌تاپ و یواش‌یواش برای خودش جا باز می‌کرد. این‌طور وقت‌ها، دمش را می‌مالید به صفحه‌ی مانیتور و از الکتریسیته‌ی ساکن چندشش می‌شد، ولی باز ادامه می‌داد. خودش را یواش‌یواش می‌سراند روی ردیف پایین کیبورد و یک ردیف «ظظططددررروو» با کونش برایم تایپ می‌کرد و لپ‌تاپ را می‌زد کنار. با دست‌های کوچولویش، بدون آنکه ناخن‌هایش را بیرون بیاورد، بغلم می‌کرد. کله‌اش را می‌چرخاند بالا و با چشم‌های نیمه‌بسته به من نگاه می‌کرد. عین نگاه مریلین مونرو به دوربین وقتی داشت هپی بِرث‌دی، مستر پرزیدنت را می‌خواند. بعد هم سرش را می‌گذاشت کف دستم و می‌خوابید. و من مجبور بودم هیچ‌کار نکنم تا وقتی که او سرش را بردارد.

نا نداشت سر بلند کند. دوباره سعی کرد برود سمت تختخواب. خودش را رساند پای تختم و خودش را گرد کرد وسط خشتک پیژامه‌ای که پای تخت درآورده بودم. همیشه بعد از یک قهر یک‌روزه ــ مثلاً سر اینکه وقتی من نوازشش می‌کردم او هم سعی کرده بوده همین کار را با من بکند و رد ناخنش مانده بوده روی دستم ــ وقتی که با هم آشتی می‌کردیم به محض اینکه اجازه ورود به خانه را پیدا می‌کرد می‌رفت می‌نشست وسط یکی از لباس‌های من که صدقه‌سر شلختگی‌ام همیشه دوسه تایی کف اتاق ولو بودند و دوباره یک دعوای دیگر درست می‌کرد.

با پیژامه بلندش کردم و گذاشتمش روی پایم. اگر دلش به آن خوش است، بگذار با فتح یک پیژامه مغلوبم کرده باشد و گفته باشد: «دیدی برگشتم خونه؟ گیرم که سه روز گم شده بودم. نمرده‌م که! برمی‌گردم سر خونه‌زندگی خودمون.» حالش از این حرف‌ها خراب‌تر بود. کون‌خیزه رفتم طرف ظرف غذایش. غذا را گرفتم طرفش، نخورد. نگاه هم نکرد. داشت می‌مرد. با پیژامه گذاشتمش روی تخت. با سبیل‌های آویزان نگاهم کرد و گردتر شد وسط پیژامه.

نباید آن کار را می‌کردم. بعضی اوقات بدترین کار همان بهترین کاری است که به فکر آدم می‌رسد. الآن به شما هم بگویم می‌گویید خب، بهترین کاری که می‌شد کرد همین بود که فوراً ببرمش درمانگاهی جایی، ولی خاک دو عالم توی کاسه‌ی پوک سر من که این بدترین کار ممکن را کردم. چطور توانستم با او که این‌قدر به من اعتماد کرده بود و برای مردن خودش را رسانده بود خانه و چپیده بود توی پیژامه‌ی من و خودش را گرد کرده بود دور پایه‌ی تختم این کار را بکنم؟ کردمش توی قفس. منِ بی‌شعورِ بی‌رحمِ عوضی کردمش توی قفس. نمی‌گویم به‌زور، چون هیچ مقاومتی نکرد. یعنی توانی نداشت که مقاومت کند. ولی من که می‌دانستم اگر خوب باشد چه واکنشی نشان می‌دهد.

قبلاً بارها سعی کرده بودم بکنمش توی آن قفس و ببرمش درمانگاه واکسنش را بزنند و هرگز موفق نشده بودم. بارها قفس را سه روز توی خانه با در باز نگه داشته بودم، تویش غذای دلخواهش را گذاشته بودم، سعی کرده بودم با اسباب‌بازی به‌سمت قفس هدایتش کنم، سعی کرده بودم موقع برس کردن موهای بلندش ــ عاشق این کار بود ــ ببرمش به‌سمت قفس و وسوسه‌اش کنم برود آن تو. همیشه هزار تا پیچ‌وتاب به خودش می‌داد تا بیشتر خودش را در مسیر برس قرار بدهد، اما وقتی قفس در کار بود، هیچ‌جور حاضر نمی‌شد به آن نزدیک شود، حتی در اوج اعتماد و عشقی که نشان می‌داد. التماسش می‌کردم و حتی سعی می‌کردم کمی به‌زور ببرمش طرف قفس، ولی حاضر بود چنگ‌ودندان نشان بدهد و دو روز قهر کنیم و از خانه بیندازمش بیرون و به گرسنگی و ترس و التماس بیفتد، ولی نرود آن تو. بعد من در ناتوان‌ترین شرایط، وقتی به من پناه آورد، کردمش آن تو و او هم هیچ مقاومتی نکرد. خب، حتماً شما هم مثل من می‌گویید او که صلاح خودش را نمی‌داند ــ تو باید به دادش می‌رسیدی.

تاکسی خبر کردم. قفس را برداشتم و آرام از درِ خانه رفتم بیرون. سرش را برگرداند و با التماس نگاهم کرد. می‌گویم با التماس، چون دیگر در این حد همدیگر را می‌شناختیم که بتوانیم یک چیزهایی حالی هم بکنیم. و چون صدا نداشت، یعنی از اولی که آمد دم در خانه‌ی من و قصد ماندن کرد من هرگز صدایی ازش نشنیدم، بلد بود با نگاه‌های مختلف مثل هنرپیشه‌های فیلم‌های صامت یک چیزهایی به من بفهماند. این‌طور بگویم که مرا تعلیم داده بود و دست آموز خودش کرده بود. فقط ادای میو کردن را درمی‌آورد، ولی هیچ صدایی ازش درنمی‌آمد. مثل زن‌های ملوس فیلم‌های چارلی چاپلین غلیظ و پراحساس رفتار می‌کرد. و آن‌روز غلیظ‌ترین رفتارش را نشانم داد. انگار چشم‌هایش به صدا درآمدند. میله‌های قفس را گرفت و صورتش را چسباند به آن‌ها و بعد چشم‌های عسلی درشتش را کوچک کرد. نمی‌دانم چطور چشم به آن بزرگی آن‌طور قدِ عدس کوچک شد و به التماس افتاد که: «نکن. با من این کار رو نکن. من و از توی اون پیژامه بیرون کردی باشه، عیب نداره، ولی من رو از خونه نبر بیرون. سه روز بود که گم شده ‌بودم. گند و گه توی خیابون رو خورد‌م و مریض شد‌م و دارم می‌میرم و به تو پناه آورده‌م. من رو از خونه بیرون نکن.» مثل بهروز وثوقی در نقش رضاموتوری که زخمی و روبه‌موت سوار موتورش می‌رفت کنار معشوقش بمیرد بهم نگاه می‌کرد و می‌گفت این فیلم دلخراش را از اینکه هست دلخراش‌تر نکن.

با عجله و گریه‌کنان رفتم سمت تاکسی. قفس را که گذاشتم زمین تا درِ ماشین را باز کنم، یک دستش را از لای میله‌ها آورد بیرون و همان‌طورکه سرش به میله‌ها چسبیده بود دهانش را باز کرد. نمی‌دانم به آن قسمت باید بگویم لب یا سبیل یا چه، ولی همان قسمت صورت چین خورد و رفت بالا و با خشم و نفرت زیاد دندان‌های بلندش را گیراند به میله‌ها و بعد از اینکه یک صدای فلزی چندش‌آور از میله‌ها درآورد، پشتش را کرد به من و سرش را چسباند به ته قفس و کف قفس شاشید و جان داد.

جلوی چشمم مُرد. باهام قهر کرد و هیچ فرصت آشتی بهم نداد و داغش را به دلم گذاشت. بهم گفت خائنِ پست، برو و تا ابد جزجگر بزن و دلت خوش باشد که قابل‌اعتمادی. برو و هی سعی کن از توی نگاه دیگران بخوانی که دیگر کسی حاضر می‌شود به توی آشغال اعتماد کند. برو هی بپرس، هی ضجه بزن و التماس کن. آی مردم، تو را جان هر که بهش اعتماد دارید، من قابل‌اعتمادم؟ آن‌روز را عزای خصوصی اعلام کردم، ولی نمی‌دانستم تا کی. الآن دیگر می‌دانم: تا ابد.

برای اولین بار در عمرم احساس عذاب وجدان را تجربه کردم. قبل از آن کلمه «عذاب وجدان» برایم کاملا بی معنی بود. وقتی کسی در مورد آن حرف می زد با تعجب نگاه می کردم و سعی می کردم مودب و دوستانه رفتار کنم و نگویم «این مزخرافات چیه بابا؟ بابا پاشو خودتو جمع کن. این کلمه قرطی اصلا از قوطی کدوم عطار درومده؟»

گاهی هم فکر می‌کردم نکند من آدم عوضی باشم که هرگز به این احساس دچار نمی‌شوم. بیشتر وقتی به این فکر می‌افتادم که این کلمه را از دهن آدم موجهی که خیلی قبولش داشتم می شنیدم. با خودم فکر می کردم اگر این آدم هم می‌داند عذاب وجدان چیست ولی من نمی‌دانم حتما ایرادی در کارم است. حتما از درستی بیش از اندازه که مو لای درز وجدانم نرود نیست یا خودخواهم و بی‌توجه یا اگر نفهم نباشم اقلا کم فهمم. البته طرف که از جلوی چشمم می رفت کنار بر می گشتم سر عقیده اولم. 

اگر صادقانه بخواهم بگویم فکر می‌کنم دلیلش این بود که اولا آدم کمابیش درستی بودم و دوما آدم سختگیر هم نبودم، نه به خودم نه به دیگران و حاصل ترکیب این دو صفت این می‌شود آدم کمتر گذارش به عذاب وجدان بیفتد.

من هم مزه تلخ عذاب وجدان را چشیده ام. بعد از مرگ او همیشه انگار یک چیز بدمزه گوشه لپم هست که نه می توانم تف کنم نه قورت بدهم. باید اعتراف کنم که نباید آن شب بیخیال او خانه دوستم می ماندم. دو روز و یک شب نرفتم خانه و این شد، برای همیشه داغش به دلم و بار عذاب وجدانش به وزن من اضافه شد.

یادش می‌افتم جگرم جزجز می‌سوزد. سه سال و نیم ماند توی حیاط که چه؟ خاک بر سرم که سه سال و نیم شیرین‌ترین خواب‌ها را از خودم و از او دریغ کردم. دو سال اول که اصلاً دست بهش نمی‌زدم و نمی‌گذاشتم از کنارم رد شود مبادا طبق عادت «گُربَوی» خودش را بمالد به پایم. ولی بعدتر می‌گذاشتم بیاید بنشیند روی زانویم. البته او با صبوری رامم کرد و تعلیم داد.

گربه‌ها بلدند آدم را تربیت کنند. بعد از اینکه بالاخره شروع کردیم با هم زندگی کردن، دائم یا من داشتم او را تربیت می‌کردم یا او مرا. از من اصرار که دستش به پوست من نرسد. او هم با اینکه منظورم را می‌فهمید سعی داشت به من بفهماند عیب ندارد. نگران نباش. بلدم ناخن‌هایم را جمع‌وجور کنم و اگر دستم به پوستت خورد، خراش نیندازم.

چطور مرا تربیت می‌کرد؟ وقتی می‌نشست بغلم، درست رفتار می‌کرد. اگر آستینم کوتاه بود، خودش را جمع می‌کرد و سر زانو یا شکمم را بغل می‌کرد و اصلاً دست به دست‌هایم نمی‌زد. اگر دامن تنم بود، هرجور لم می‌داد روی من حواسش بود دستش از مرز پارچه‌ی دامن عبور نکند. ولی همیشه بعد از مثلاً نیم ساعت رعایت قانون، همان‌طور دست بر لبه‌ی دامن، بهم نگاه می‌کرد. بعد کمی دستش را می‌برد جلوتر و یواش پوست پایم را لمس می‌کرد. چشم از چشمم برنمی‌داشت. می‌خواست اطمینان بدهد که حواسش هست. بعد دستش را حرکت می‌داد جلوتر و سرش را سُر می‌داد سمت لبه‌ی دامن و وقتی از مرز پارچه رد می‌شد، شروع می‌کرد به مالیدن سرش به زانویم، یعنی ببین! ببین ترس ندارد! ببین حواسم هست و زخمی‌ات نمی‌کنم!

گاهی هم وقتی شلوارم را می‌کشیدم پایین و می‌نشستم سر توالت، جست می‌زد سر زانویم. من هم سریع می‌گذاشتمش زمین. هردو منظور همدیگر را می‌فهمیدیم و خیلی هوشمندانه و صلح‌آمیز پافشاری می‌کردیم قوانین‌مان رعایت بشود: قانون من رعایت مرز پارچه بود و قانون او لمس پوست.

قبلاً یکدست لباس گربه داشتم که عصرها می‌پوشیدم و نیم ساعتی توی حیاط می‌نشستم و باهاش بازی می‌کردم. لباس گربه که می‌گویم نه اینکه بشود شب هالووین پوشیدش و گربه شد. اسمش لباس گربه بود به این خاطر که مخصوص اوقات گربه‌بازی بود. لباسی بود ضخیم و سروته‌بسته و نمی‌گذاشت ناخن گربه به پوستم برسد. عایق چنگ و گاز بود. بعد از بازی هم بلافاصله درش می‌آوردم و پشت و رو می‌گذاشتمش توی رخت‌شورخانه که قاطی لباس‌های دیگر نشود و موی گربه نچسبد به همه‌ی لباس‌هایم >>> قسمت دوم
 

قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم

 

برخی از کتاب های فاطمه زارعی

حرفه من خواب دیدن است

ای یار جانی، یار جانی

یادداشت‌ها