قسمت اول.

 

حالا نگفتم اصلاً مرجان رو دوست نداشتم، خیلی هم دوستش داشتم. گفتم اصلاً عاشقش نبودم.  فرق داره! مرجان اینقدر خوشگل ایرونی بود که یه روز که تو خیابون دانشگاه دست تو دست راه می رفتیم یک ماشین پر از لات و لوتِ بدون پیراهن جلومون  بوق زد و یکیشون تا نیم تنه از پنجره کشید بیرون و داد زد you lucky bastard بعدش  گاز دادن جیغ لاستیکا رو در آوردن ودود در آوردن رفتن. مرجان کلی حال کرد و گفت، "حالا قدر منو دونستی؟" گفتم، " برعکس فکر کردی، به تو داشتن می گفتن که من چه خوش تیپم." اومد با کتابش بزنه تو سرم که فرار کردم و اونم تو خیابون دنبالم . مردم هم تماشا. از نفس که افتادیم با خنده افتاد تو بغلم و گفت، "بی شرف." وقتی می گفت بی شرف یعنی خیلی  شوخیت قلقلکش داده . منم نازش کردم و بهش گفتم "چرا نمی گی حسود؟" گفت،"حسود منم که اصلا خوشم نیومد اون پسرا به تو متلک گفتن." حالا نوبت اون شد که فرار کنه. اینو تعریف کردم که فکر نکنید دوست نبودیم، شوخی نداشیم،از پس هم بر نمی آمدیم، و خلاصه نمی تونستیم با هم خوشبخت زندگی کنیم.

ولی همون طور که گفتم، اینجوری نبود که یهو Claire پیداش شد و من مرجان رو dump کردم. یواش یواش، تمرین تاتر به تمرین تاتر،  بوسه در صحنه به  بوسه در صحنه،  به رایحه عطر موی  Claire معتاد شدم. بعدش به طعم لبهایش معتاد شدم. بعدش به لطافت پوستش​. طوری شده بود که اگر یک روز از نزدیک تو چشماش نگاه نمی کردم یا صدایش را نمی شنیدم دنیا رنگ نداشت، دنیا موسیقی نداشت. گفتم که، عاشقی با دوست داشتن فرق داره. آدَما عطر گل را دوست دارند ولی به تریاک معتاد میشن. مرجان گل بود، ولی معتادِ به عشق گل سرش نمی شه. می گن عشق دنیا را زیبا می کنه. نخیر، سوء تفاهم شده و بد قضیه رو فهمیدن.  عشق ارباب هرچه هست که زیبایی دارد. هیچ چیز حق نداره زیبا باشه مگر اینکه اول از عشق اجازه بگیره.

خوب دیگه، زیادی احساساتی شدم و شروع کردم چرت گفتن. بقیه اش رو بعدا تعریف می کنم که Claire خودش داشت به کی  معتاد می شد.
 

قسمت سوم.