حالا که هوا خوش و خوبه هفته ای دو سه بار هف هشت کیلومتری توی جنگل میدوم که روی فرم بمانم تا بلکه گیجی و مَنگی یه ذره دیرتر سراغم بیاید. جاده جنگلی از همانجا که شروع میشود، دوری پیچ واپیچ بین درختها میزند و دوباره برمیگردد سرجایش.
این جاده شنی علاوه بر تیکه های صاف و هموار، سربالایی و سرازیری هم دارد که بعضی ها هشت کیلومتر را «نان استاپ» میدوند و خم به ابرو هم نمیآورند. من آنجاها که صاف یا سرازیری است را حریفم اما به سربالایی ها که میرسم، شما که غریبه نیستید، راستش نمی کشم. راه میروم تا برسم بالا که بعد نفسی تازه کنم و دوباره دور بگیرم.
دیروز بعد از حدود سه کیلومتر دویدن (که خوب هم پیش رفت) داشتم به یکی از اون سربالایی های ناجور جاده نزدیک میشدم که یکمرتبه دوتا زن جوان، فرز و چابک با موی دم اسبی طلایی آمدند از کنارم گذشتند و مثل قرقی شیب را بالا کشیدند و در چشم بهمزدنی توی جنگل گم شدند. تا بجنبم صدای پای دوسه نفر دیگه را از پشت سرم شنیدم. گفتم لابد اینها هم الان میایند و مرا جا میگذارند که دیگه خیلی ضایع است. یک لحظه لر به غیرت شدم و یهو از جا کندم و شیب جاده را چنان پرگاز بالا رفتم که خودم باورم نمیشد. اما به رسیدن اون بالا، نفسم بند آمد و دنیا جلو چشمم تیره و تار شد.بنظرم درختها هی میرفتند و هی می آمدند. توی جنگل به آن سرسبزی اکسیژن قحط شده بود! مثل اسب ی که تاخت رفته باشد پرده های بینی ام تنگ و گشاد میشد و جونم داشت از حلقم میزد بیرون! ناجار نشستم روی زمین و حالا نفس نفس نزن پس کی بزن.
توی همین حین و بین دیدم دو سه نفر قلاده سگ بدست سربالایی را گز کردند و آمدند از کنارم گذشتند. اگر همان اولش پشت سرم را نگاه میکردم هیچ احتیاجی نبود که آنطور تا مرز سکته بدوم!
پیاده روی هم بد نیست... من آخر هفته ها می رم کوهنوردی ولی بیشتر قدم زنیه. آهسته می رم و مرتب استراحت می کنم :)
دویدن برای مفصلا خوب نیست. راه رفتن سریع بهترینه
به اندازه یه خروار مطالعات در خصوص آلزایمر و فراموشی انجام شده که هیچکدام راهگشای واقعی نیست... بد چیزیه، بخصوص برای اطرافیان، وگرنه که خود طرف حالیش نیست... اینکه بگویم با مشارکت فعال در جریانات سیاسی و اجتماعی، آگاهانه و هوشیارانه به جنبش های انساندوستانه حمایت از Euthanasia و Mercy killing بپیوندید، چه بسا دوستان را خوش نیاید...