مدرسه که تعطیل میشد و تابستانِ زودرس نَفَس بهار را می گرفت دیگه ول بودیم توی «لین» ها تا اول مهر و باز شدن دو باره مدرسه. روزها بلند بود و گرما کافر و مسلمون نمی شناخت! پدر و مادرها نهار را که میخوردند دراز می کشیدند توی اتاق نیمه تاریک زیر پنکه سقفی. بادبزن حصیری هم کنار دستشان بود و تنگ پلاستیکی آب یخ بالای سرشان. میخوابیدند تا کمر روز بشکند و زهر گرما گرفته شود. سکوتِ در و دیوار، دین آدم را درمیآورد!

آفتاب که می چرخید و سایه به حیاط های فسقلی کارگری می ریخت انگار که ساعت را برای وقت معینی تنظیم کرده باشند، زنها می آمدند بیرون تا آب پاشی و جارو بکنند. خرسک ها را بیاورند بیندازند توی سایه بعد از ظهر و چای دم کنند. مردها بادبزن بدست از اتاق میزدن بیرون. سر و صدای گنجشک ها روی درخت کُنار، صدای ریتمیک ضربه های چکش از چادر غربتی ها، آسمانِ خشک و خالی.

چای را که میخوردند زنها میرفتند دنبال تهیه شام و مردها سیگار «اشنو ویژه» لای انگشت ها با زیرپیراهن رکابی از روی دیوار کوتاه خانه ها با هم اختلاط میکردند. از حفاری چاه های نفت، از خرج و بَرج و مواجب، از کویت رفته ها، از مِستر جانسون دیوس! بعد هم صدا را پائین میآوردند و از  زنهای فرنگی میگفتن که خدا میدونه چقدر روناشون سفیده!

یکی روزکار بود و یکی شیفت شبکار. خانه های کارگری شرکت نفت شبیه هم بود. دار و ندار توی خانه ها هم همین طور. «تلواره» رختخواب ها ، تخت های سیمی، رادیوی  ترانزیستوری، منقل ورشو، چرخ گوشت، صندوق یخی، قندشکن، خرسک و قالیچه، انگار یکی را برداشته و بقیه را از روی آن کپی کرده بودند! چشم و همچشمی نداشتند، تنوعی در کار نبود. خانه هرکس میرفتی سوای آنچه بقیه داشتند چیزی نمی دیدی.

اما این خواب بعد از نهار برای ما بچه ها بد کوفتی بود. از سر مجبوری بالشی می گذاشتیم زیر سرمان و دراز می کشیدیم. خور و پف ها که بلند میشد، آرام از زیر پرده گلدار جلو در اتاق رد می شدیم و پای پتی از در حیاط میزدیم بیرون. پنج شیش تایی که می شدیم فنگ بازی وجبی یا شقی راه  میافتاد. اول انگشت ها را خوب می شکستیم تا وجب هایمان بلندتر شود! ناخن انگشت شست و انگشت کوچیکه که به فنگ ها ی روی زمین می رسید، فنگ حریف مال تو بود. جر زنی هم نداشتیم.

از بازی که خسته می شدیم راه می افتادیم طرف بازار توسری خورده و خلوت که سگهای چرکو دائم دور و برش پرسه میزدند و «گُنج» روی سینی خرما و حلوا شکری دکانها شیرجه میرفت. سایه شکسته دکانی می نشستیم، فنگ هایمان را میشمردیم. دو تا آبی را با یه سرخ آتشی که شانس میآورد عوض میکردیم. شریکی از دکه رجب فارسونی شیشه ای پپسی کولای خنک می خریدیم و هر کی دو قلپ میخورد. بعدش جنگ بود سر تشتک  پپسی! مش عیسی میوه فروش که پشت ترازو چرت میزد، یکی را شیر میکردیم شاخه ای انگور یا چنگی خرما کش برود. آنوقت همه با هم مثل برق فرار میکردیم و توی خاکهای سرخ و داغ می دویدیم. گاهی هم گربه ای را دنبال میکردیم، سگی را سنگ میزدیم تا از سایه فرار کند. ترکه های باریک را تف میزدیم و فرو میدادیم توی لانه گنجشک و میچرخاندیم تا پوشال لانه و جوجه های سرخ و کوچک بیرون بریزند. اگر «پیکاپ»ی رد میشد، به میله های داغ پشتش آویزان میشدیم و سواری مفتی میخوردیم. تا راننده بیاید توی آئینه ما را ببیند و ترمز کند و سر فحش را بکشد، ما خودمان را انداخته بودیم روی جاده نفتی و د برو که رفتی.

همه تابستان کارمان همین بود. نصیحت و کتک هم عین درد بی درمون فایده ای نداشت. نه سرگرمی داشتیم  و نه هم کسی ما را داخل آدم حساب میکرد. استخر شنا مال بچه انگلیسیا بود و بچه کارمندا. باشگاه و سینما و هرچی که فکر کنین هم. جشن 4 آبان زیر چادرهای سفید کنار زمین ورزش می نشستن لیموناد خنک مجانی میخوردن و ما فقط از دور نگاه میکردیم. زمین خاکی فوتبال هم دائم قرق بچه قلدرها بود. خیلی که پیله میکردی می گفتند به ایست پشت گل اگر توپ افتاد توی دره برو بیارش.

اما خدائیش اوضاع به اون بدی هم که فکر کنین نبود. عشق میکردیم اگر سر و صدایی بلند میشد تا سکوت سمج تابستان بشکند و آدمها با سر و روی پف کرده و چشمهای قرمز از خواب بعدازظهر بریزند بیرون. اگر دکانداری با مشتری درگیر میشد و سنگ و کیلو را توی سر هم می کوفتند! یا اگر کسی زنش را کتک میزد و جیغ و داد «لین» را برمیداشت.  قال مقال که بالا میگرفت فنگ ها را جلدی از روی خاک جمع میکردیم و توی دویدن بی اختیار داد میزدیم بچه ها دعوا … بچه ها دعوا. از این بدترش را هم شاهد بودیم. خیلی چیزها که فقط ما می دیدیم چون کس دیگه ای بیرون نبود توی اون جهنم خرما پزون. چیزهایی که اگر حرفش را میزدیم خون بپا میشد. مثلا خمیرگیر نون وایی که بخیال خودش کسی نمیدید و یواشکی می خزید توی خونه عبدالرضا «جاروکار» و زنش را مشت و مال میداد. یا حیدر راننده شیفت که پنکه دستی از شرکت نفت دزدیده بود و لای رختخواب پیچ به خانه اش میبرد. اصلان پسر جعفرقلی بالفرض که میگفتن فراریه اما پشت دکان یداله خیاط که دست توی جیب میکرد سرگوربان نجفی دستش را پس نمی زد. همه اینها را  توی اون گرما که سگ هم از لونه ش بیرون نمیزد فقط ما می دیدیم و آفتاب که بالای لین ها نشسته بود و تکان نمیخورد!

بزرگ که شدیم وضع فرق کرد. خانه ها دلباز شد، دو اتاقه و سه اتاقه با دیوارهای حیاط «فِنس» کشی پوشیده از مورد و شمشاد سرسبز و حاشیه سنگفرش ورودی پُر از گل ناز و پریوش. کراوات میزدیم و توی باشگاه بسلامتی هم آبجو شمس بالا میرفتیم. دخترها را خوب و بد میکردیم! فولکس قورباغه ای خریدیم و پنچشنبه ها فوتبال بازی میکردیم با کفش های ورزشی نو و جوراب ساق بلند. خیلی چیزها که آرزویش را داشتیم گیرمان آمد اما دیگه هیچ وقت، هیچ وقت پپسی کولا مزه معرکه آنوقتها که توی جوش تابستان نفری دو قلپ میخوردیم و شیشه را به نفر بعد رد میکردیم نداد که نداد.

----------------------------------------------------------------

پانویس: لین- ردیف خانه ها/ تلواره- قفسه ای دراز و چوبی برای نگهداری رختخواب/ گُنج- به ضم گ زنبور درشت/ پیکاپ- وانت/ جاروکار- رفتگر/ فِنس- حصار فلزی مشبک بجای دیوار