پرویز با آن موهای همیشه روغن زده بلوطی رنگش آمد توی «آفیس» و گفت

- بوی پیپ ت که تا ته راهرو میاد اما انگار نشسته ای و غم کلاف میکنی؟

- نه بابا چیزیم نیست فقط باخت بولینگ دیروز یه ذره دلخورم کرده.

- عیبی نداره بزرگ میشی یادت میره!

بعد لبخندی زد و نشست روبرویم. جای زخم تصادف جاده «نیوسایت» وسط پیشانی تا گوشه ابروی راستش را خط کشیده بود. گفت مهدی و گروهش هفته آینده میآن باشگاه نفت. زنگ بزن روابط عمومی تا بلیط ها تمام نشده. اونوقت بازم رفت سراغ سپاه دانش و گندی که علیرضا زده بود

«توی تاریکی اتاق انگشتای زبر براتعلی شوهر حلیمه سُرید روی دماغم. حلیمه لخت توی بغلم می لرزید و من داشتم از ترس می ریدم بخودم…»

 تا به حال N بار اینو برام گفته و خودش غش کرده از خنده!

- مگه مهدی کانادا نیست؟

- دوام نیاورد برگشته.

کیسه توتون «کاپیتان بِلَک» را از روی میزم برداشت عمیق بو کشید و اشاره کرد به تلفن

- پَ داری استخاره میکنی؟

گوشی را که برداشتم شماره روابط عمومی را بگیرم بلند شد ایستاد و مثل یاسرعرفات با دو انگشت V پیروزی را نشانم داد و چشمکی زد. بعد زیر سیگاری و پیپ را دو دور روی شیشه میز چرخاند. از در که بیرون میرفت برگشت گفت

- اگه کاپیتان بِلک تازه خواستی میدم از گناوه برات بیارن.  

تلفن مرتب مشغول بود. گوشی را گذاشتم و فکرم پر کشید به هتل درب و داغون دروازه اصفهان در شیراز. مهدی با زیرپیراهن سفید رکابی نشسته بود روی تخت و گیتار میزد. ما همه توی اتاقش جمع شده بودیم و کف جنوبی میزدیم. از تاجیک میخواند. بعدش زد به عربی «ميحانه ميحانه... غابت شمسنا الحلو ماجانا.... حيك بابا حيك» توی همین حین و بین بود که دفتردار گرد و قلمبه هتل آمد به اعتراض:

«کاکو سر علی یه ریزه آرومتر. هتلوره رمبوندین که!» ساکت که شدیم توی رفتن غر زد: «سپاه دانش که بایه نظم و انظباط داشته باشه مثلا».

... آن شب بهاری توی چمن باشگاه نفت زیر آسمان صاف و پرستاره اهواز، مهدی با چهره گندمگون، موی فرفری کوتاه و ریش دو تیغه گیتار میزد و میخواند. وسط های برنامه یاد داشت کوچکی تا کردم و برایش فرستادم روی سن. همین طور که مشغول اجرا بود آنرا از نظر گذراند و دیگر نتوانست خنده اش را فرو بدهد:

«ساک در دست و پتو زیر بغل/ کدخدا توی اتاق ما پشت در/ دخترش را می بریم ماه عسل/ ما که گوربان سه شدیم حی علی خیرالعمل»

... نسیمی خنک از سطح کارون بال گرفت، از لای دیوار سبز شمشادهای باشگاه گذشت، خودش را به چمن شاداب کشید و به سر و رویمان ریخت. میزها را چهار نفره و هشت نفره چیده بودند با رومیزی های چهار خانه آبی و سفید و هر ردیف را دو گارسون سرویس میدادند. ما نزدیک سن نشسته بودیم و آبجوی شمس با کوبیده و نان داغ و ریحانی که سرو می کردند آی می چسبید! پرویز میزبان مهدی و گروهش بود. کله ها همه گرم بود. جوانترها از مهدی امضاء میگرفتند. من فقط توانستم بروم خواننده پاپ را بغل کنم تا او بگوید چقدر لاغر شده ای گوربان سه و من بگویم اما تو فرقی نکرده ای فرانک سیناترا و با هم از ته دل بخندیم. خون جوانی در رگ و پی مان گرم میجوشید و گپ و گفت ها در اوج سی سالگی همه دلچسب و شیرین بود ...

فرازهایی از نوشته بلند «این قافله عمر»