تنگ غروب، پهلوی غرق نئون چشمک زن بود و بوق پیکان و عبور پرشتاب چهره های آفتاب سوخته زیر طاقنماهای سفید دو طرف خیابان. شرجی سبکی توی هوا موج میزد و بوی شط را به خیابان می ریخت. ماشین را جلو پاساژ خرم پارک کردم. توی ویترین قدی فروشگاه نبش پاساژ خودم را ورانداز کردم و راه افتادم. اول لوازم خانه مقدم قسط یخچال را دادم. بعد سری به داروخانه شبانه روزی «آب آب» زدم و احوال دوستم خسرو را پرسیدم. بالاتر نگاهی به ویترین کتابفروشی کوشش انداختم و همین طور از زیر طاقنماها آمدم تا رسیدم جلو مغازه جمع و جور بقالی جنب مسافرخانه محمدی این دست خیابان. 

- سلام
پشتش به من بود. آستین ها را بالا زده و داشت قوطی های روغن شاه پسند را از کارتن درمیآورد جا می داد و پنکه روی چهارپایه کنار دستش به چپ و راست می چرخید. برگشت و از زیر سبیلهای جوگندمی اش گفت
- علیک سلام آقای خودم

- ببخشید اسکاچ برایت دارین؟
- !!؟؟
تکرار کردم. اسكاچ ...

آمد ایستاد پشت ترازو؛ عرقچین را روی سرش جابجا کرد و با تبسمی که نفهمیدم چی پشتش بود، گفت
- اینه که گفتی به زبون خودمون چی میشه؟
بور و بَرزخ از تک و تا افتادم.

- همی ابر سبز رنگ ظرف شویی دیگه.
برگشت از قفسه پشت سرش یه بسته دو تایی اسکاچ برایت آورد گذاشت روی پیشخوان. 
- خدمت آقای مهندس! قابلی هم نداره.
«مهندس» را کمی سنگین پائین آمد با همان تبسم روی لبش که کلافه ام میکرد. باقی پول را که پس میداد،یعنی که میدونه این اداها از کجا آب میخوره پرسید

- شرکت نفت تشریف دارید؟

سرم را به علامت تایید تکان دادم و تند کردم طرف ماشین. حالا شرجی زور گرفته بود و پیراهن سفید آستین کوتاه به تنم می چسبید و خیابان غلغله بود از آدم و ماشین هایی که چراغ روشن به سمت سی متری در حرکت بودند.

از داستان اون روز غروب در خیابان پهلوی اهواز خدا سال گذشته است اما ریشخند مرد مغازه دار هنوز که هنوزه سر جاشه

«اینه که گفتی به زبون خودمون چی میشه ....؟»