باور کردنی نیست، ولی باید باور کنم/ برای اولین بار کلمه کم آورده ام!
قرن ها شعرای ما می ستودند/ پادشاه ها را، امرا را، می را، عشق را
تا صد و پنجاه سال پیش که ستایش ها جهت ملی و میهنی پیدا کرد
ستایشِ آزادی، ستایش پیشرفت، ستایش شجاعت و شرف انسانی
و چند تن از شعرا نیز شروع کردند به سرودن شعر در باره ی موجودی که
جایش گوشه ی آشپزخانه های تاریک و نمور بود
جایش در قبرستان خانه ی پدری و شوهر بود: زن!
آری زن! موجودی فراموش شده در ظلمت دین/ موجودی سرکوب شده در میدان جهل
و چراغ به دست او دادند/ او را آماده ی رزم کردند/ او را ستودند و بزرگ داشتند
و شد آن چه باید می شد/ زنان از گورستان بیرون آمدند، زنده شدند
به ایران ما چهره ای تازه دادند/ چهره ای شاداب
زنان در همه عرصه ها به پیشرفت های باور نکردنی دست یافتند
پزشک شدند، وکیل شدند/ کارگر ماهر شدند، یکی شان حتی به فضا رفت
آیا این همان زنی ست که با آب حوض، کهنه ی بچه می شست و کاری جز این برایش متصور نبود؟
و دو سه هفته پیش یک زن دیگر در تاریک خانه ی وحشتناک دین مانند ستاره ای درخشید
و چون دنباله داری روشن و تابناک، فضای یاس زده ی کشورمان را روشن کرد: دختر خیابان انقلاب!
دختری که با یک تکه چوب و روسری یی که به آن بسته بود،
نه تنها ایران بلکه جهان را تحت تاثیر خود قرار داد و همه به دنبال او روان شدند!
کیست این دختر که چنین شجاعانه، تک و تنها، در برابر لشکر خصم، قد علم کرده و هماورد می طلبد؟
کیست که چنین دلیرانه، در مقابل ژ۳ ها و کلت ها، با یک تکه چوب و یک روسری
که به آن بسته شده می ایستد و حریف را به نبرد فرا می خواند؟
و امروز مشخص شد که این دختر، نامش ویدا موحد است
و من اگر شاعر بودم، زیبا ترین شعر ها را برای او می سرودم...: ف. م. سخن
*
اونطرفت خیابون جمهوری/ یعنی که با حجاب شدی، زورزوری
این طرفش وصال بود و چند حجاب/ این وسطیش، خیابون انقلاب....
جلو برو، بازم بکن اعتراض/ مارو بکن با فریادت، سرفراز!
جلو برو، ما هم به دنبالتیم/ هلاک اون سفیدیِ شالتیم: زهرا دری
*
می گویند، دیروز که چند نفر در «هزارتویِ بدگُمان»
از شکستنِ «یقین چهارم» حرف می زدند
ناگهان بویِ کسی از کرانه «بگو بخندِ زندگی» آمد
و «چهارمین پرنده» بر «هره بام» نشست!
ای کاش کسی می دانست، اسمش چیست؟ الآن کجاست؟
«صبورِ تیپا خورده» کدام سلول و «پنجره بی روزن» است؟
می گویند دیروز کسی آمد که از راز دل «دختران افسریه» خبر دارد
از طلوع چهارشنبه «دختران نارمک» خبر دارد
از آواز مرغِ سحرِ «دختران قلهک» خبر دارد!
راستی، او که «شب هول هزاره» را به مقصد ماه و ستاره راند
او که نفس های زندگی را برای ما شمرد
نامَش  بر دیوار کدام «بزنگاهِ نفس گیر» نقش است؟
اسمش در «سینه و خاطره» کدام «کوچه و خیابان » پخش است؟
می گویند، دیروز که «سوم اسفند» بود و ما حواس مان جای دیگری بود
دختر گلفروشِ اولِ «وصال» پشت ویترین رویاهایش ایستاد
و توی دلش گفت: «کاش پیشگوی فریاد دختران،
مرا هم به انجمن بیرق و سکو راه می داد!»: رضا شکیبا 
*
در میان این تلنبار شدگی سکوت و سازش/ دختر خیابان انقلاب از کجا آمد؟
از عمق مِه‌پوشی آن‌همه خواستن و نشدن، دویدن و نرسیدن
از دلِ کورسوی آرزویی کهنه، هم‌چون چراغی از راه رسید/ آرام بر بلندی ایستاد
از فراز ازدحام عبثِ همیشه در عبور بی‌تفاوتی به امروز نگاه کرد
حجاب خود را برداشت/ گیسو سپرده به باد، با پرچم صلحی سپید در دستش
یک تنه به جنگ آمده بود، جنگ با سیاهیِ استبداد
او از خیابان‌های تردید/ از خیابان‌های تقدیر/ از خیابان‌های ترس/ از خیابان‌های زور
از خیابان‌های پیچ پیچ انتظار رد شده،/ او به خیابان بزرگ انقلاب رسیده بود
دختر خیابان انقلاب کجاست؟ او در خیابان انقلاب ایستاده است
و از فراز ازدحام عبث همیشه در عبور بی‌تفاوتی به فردا نگاه می‌کند: پویان مقدسی
*
آی دختر خیابان انقلاب ظهورت مبارک باد
پس از چهل سال سکوت و خفقان/ پرچم سفید تو تا قلّه های البرز می رسد
و نسیم حرکت آن را/ حرکت میلیونها خواهد کرد
دختر خیابان انقلاب ظهورت مبارک باد
که تپش میلیونها قلب با حرکت پرچم سفیدت همراه است
همه ی قلبها که سالها سنگینی سکوت و سیاهی را بر خود تحمّل کردند
چهل سال/ چهل سال تحقیر
دختر خیابان انقلاب/ صخره های بلند البرز/ پشتیبان تو باد
ضربان قلب همه زندانیان تحقیر
چه پشت میله ها و چه در خیابان ها/ پشتیبان تو باد
اینک آهنگی که می رود/ قلب سیاهی را بشکافد
پرچم سفید تو/ طلیعه ی این آهنگ: دکتر شاداب وجدی
*
آرزوی نمایان شدن "دختر خیابان انقلاب" در ‌غزل "فرشته": سروده ای در سالیان پیش
چه شود اگر که روزی، ‌تو بسان خشم_ توفان/ شکنی سکوت دیرین، که ز جان شوی خروشان
به گذار و کوی و میدان، چو فرشته رخ نمایی/ که ‌رها دهی دیاری، ز حصار و بند_ دیوان
و فرو کشی ستمگر، ز فراز_ برج_عاج اش/ فکنی به باد برج اش، که شود چو خاک یکسان
چه شود که ‌پرکنی شهر، همه از عطر_ شقایق/ وبه رقص، گیسوان را، زشعف دهی تو افشان
تن_ خویش را سپاری، به پناه_ جامه ای شیک/ نه به آنکه جبر گوید، چه به پوش یا به پوشان
به صفای_صبح_صادق، به سلا م_گرم_عاشق/ به پیام_جام_حا فظ، که دمی شوی ‌غزلخوان...
دکتر منوچهر سعادت نوری
*
مجموعه‌ ی گٔل غنچه‌های پندار
http://saadatnoury.blogspot.ca/2018/02/blog-post_27.html
=======