چکیده داستانی که با کمک دوستان و علاقمندان به انگلیسی ترجمه شده

 

...این قبا را کم می پوشید. قبای خوبش بود. یادم می آید توی این قبا رشیدتر به نظر می رسید. اگر این اواخر را ندید بگیریم، کلا ً قیافۀ ایشان بد نبود. بلندبالا بود. این قبا را که می پوشید، تفنگش را که سر شانه می انداخت، از وحشت تمام جانم یخ می کرد. برای خودش هیبتی داشت. اما دیگر دلتنگی چه فایده دارد؟

وقت عروسی سنی نداشتم که بدانم مرد چیست و به چه کار می آید. همین قدر می دانستم ستون هر خانه مردش است. صبح فردای روزی که ایشان با یک مرد دیگر مهمان ما بودند، پدرم قبل از اینکه از خانه برود بیرون گفت می روی خانۀ این مرد.

ــ مگر خانۀ خودمان هستم چه عیبی دارد؟

ــ عیبش همین است که می بینی. همین سؤال یعنی باید پیشتر از این می دادمت بروی.

هنوز از آن سؤال پشیمانم. شاید اگر هیچ نمی گفتم، کمی بیشتر می ماندم خانۀ خودمان، پیش مادرم و خواهر و برادرهایم، اقلا ً تا وقتی که از معنی ازدواج سر درآوردم. آن وقت ها نمی دانستم ترس از یک مرد چقدر شیرین است. طفلکی بودم که توی دست و بال ایشان می لرزیدم. خوب مردی بود.

شب عروسی مان ملایمت به خرج داد. عروسی که نداشتیم؛ منظور همان شب اولی است که به نکاح ایشان درآمدم. تقصیر او نبود که من می ترسیدم. تقصیر من بود که هیچ از آداب زناشویی نمی دانستم. او هم البته صبوری کرد.

خب، شاید قسمت چنین بود که زیر سایۀ ایشان بزرگ شوم. عمرشان هم که به دنیا نبود بیشتر خدمتشان کنم. مرد بدی نبود. با من مهربان بود. انگار که زنش باشم. بودم، ولی انگار زنی باشم که به روال معمول گرفته باشد. البته این هم یک روال معمول است، اما زنی که خریداری شود هرگز مثل زنی که خواستگاری شده باشد ارزش ندارد. زن خریده شده عروسی ندارد و پول کمی بالایش می دهند. چون از فقر می آید هرگز از فقر گریزی ندارد. انگار نان خوردن برایش زیاد است.

ولی ایشان مهربان بودند، نه اینکه تلخی و درشتی نکرده باشند. مثلا ً اگر پدرم را مثال بزنم، با آنکه مادرم را نخریده بود و از خانوادۀ خوبی هم خواستگاری کرده بود، بسیار تنبیهش می کرد. تازه مادرم زن خوبی بود و فرزندان زیادی برایش زاییده بود. نمیدانم سر بقیۀ خواهرها چه آمد. خواهر بزرگتر از من خواستگاری شد و عروسی کرد. آن موقع پدرم هنوز پا داشت و کار میکرد. بعد از اینکه پایش روی مین رفت و قطع شد، مرا فروخت. هشتُ نه ساله بودم، ولی از خواهر هفت ساله ام کوتاهتر بودم و نحیف. هر دو به یک اندازه نحیف بودیم، چون یک اندازه گرسنه می ماندیم. شوهرم َمرد خوبی بود، ولی پدرش نه.

شبی که به خانۀ ایشان آمدم، به نکاح تن ندادم. صبوری کرد. ولی صبح وقتی پدرش فهمید سخت تنبیهم کرد و گفت باکره نیستم. او را هم دعوا کرد. گفت غیرت نداری که توی رختخواب از زن فرمان میبری. با این اخلاق توی جنگ کارت زار است.  بد از دشمن هم حساب میبری. همان هم شد. شوهر نازنینم توی جنگ کشته شد، ولی فکر نمی کنم دشمن ترس بود. مردی بود که الا ً خوف به دلش راه نداشت. دیده بودم وقتی خشم می گیرد چطور چشمهایش سرخ می شود و از کاسه می زند بیرون. گره ابروهایش هیچوقت از هم باز نمیشد. سر شوخی نداشت. حرفش یک کلام بود، والسلام. اگر حرفش را گوش نمیکردند، زمین و زمان را به هم می دوخت. ترس کجای دل چنین مردی جا داشت؟

تنبیه آن روز بدترین تنبیه زندگی ام بود. نه اینکه تنبیه نشده باشم، ولی بدی اش آن بود که مرا پای برهنه کشان کشان برد خانۀ پدرم. اولش خوشحال بودم که برمی گردم خانه. می دانستم پدرم هم مرا کتک خواهد زد، ولی بعد ماجرا تمام می شود و می مانم خانه. از تنبیه باکم نبود، از اینکه گرسنه بمانم و حتی از بدنامی باکره نبودنم باکم نبود. ولی وقتی رسیدیم دم در خانه و پدرشوهرم گفت پول را از پدرم پس میگیرد، فهمیدم غائله به آن خوشی که من فکر می کردم ختم نخواهد شد. به دست و پایش افتادم و التماس کردم و گفتم مرا برگرداند خانۀ خودشان. گفتم همین الان با هرکسی که ایشان دستور بدهد می روم توی اتاق. فقط پول را از پدرم پس نگیرد. می دانستم آن پول همان شب خرج آن همه شکم گرسنه شده. پایش را بوسیدم، ولی فایده نداشت. با لگد پرتم کرد جلوی در. همان لحظه پدرم در را باز کرد.

وقتی چشم باز کردم، هم خوشحال بودم هم ناراحت. خوشحال که حتما پول را پس نگرفته اند که من را با خودشان آورده اند منزل و ناراحت از اینکه فهمیدم دیگر تمام شد. هرگز پدر و مادرم را نخواهم دید و همینطور همۀ خواهر و برادرهایی که یادم نیست چند تا بودند، فقط می دانم زیاد بودند.

ــ این بار بخشیدم، اما نمی خواهم دیگر هیچوقت اسمی از خانه و خانواده ات ببری. تمام!

ــ چشم.

چشم راستم درد می کرد و خوب باز نمیشد. هرگز نفهمیدم بینشان چه گذشت و چطور دعوا ختم شد. آن خشم چطور فروکش کرد؟ با پدرم درگیر شد؟ امیدوارم نزده باشدش. به نظرم زورش از پدرم زیادتر بود. از پدرم کتک خورده بودم، ولی نه اینطور. یا زورش کمتر بود یا مهر پدری داشت که اینطور نمی زد. این را هم هرگز نفهمیدم. به هرحال وقتی گفت هرگز از خانواده ام حرفی به میان نیاورم مثل صبح عصبانی نبود.

به زور چشم باز کردم دیدم توی همان اتاقی هستم که دیشب با غریب آقا خوابیده بودیم. در با صدای بلند بسته شد. من ماندم و غریب آقا. هیچ مقاومت نکردم. نه بدنم یاری میکرد نه راهی جز تسلیم برایم مانده بود.

کاری که ایشان کرد از تنبیه پدرش بدتر بود. رو ندارم بگویم چه شد. تازه فهمیدم باکره یعنی چه. وقتی پدر ایشان گفت باکره نیستم، حدس زدم باید یک جور شایستگی برای دختر باشد که من ندارم. خونی که همۀ جانم را گرفته بود تقصیر ایشان نبود. من کوچک بودم و ترسم زیاد. دختران به سن من معمولا ً کمی درشت ترند. من دیر بالغ بودم، وگرنه خواهرم در همان سن ــ گیرم یک سال بزرگتر ــ به شوهر رفت و هیچ مشکلی پیش نیامد. شاید هم پیش آمد و ما نفهمیدیم. به هرحال به نظرم غریب آقا انتظارش را داشت، چون یک عالم پارچه مهیا کرده بود و جانم را پاک کرد.

قبای خوبشان خونی شد. من می لرزیدم. پیچیدش دور من و مرا نشاند سر زانو و نوازش کرد. خجالت کشیدم از آن همه خون و اینکه لباسشان را کثیف کرده ام. خنده ای کرد و گفت طوری نیست، خودت میشوری اش. با آب سرد بشور. هیچ ملامت نکرد. اگر پدرم بود، حتما مادرم را سرزنش میکرد. با من مهربان بود. خوب شد همانروز قبا را شستم، وگرنه ممکن بود لک خون پاک نشود و چنین روزی قبا قابل به فروش نباشد...