همه چیز زیبا بود

 

 

بیستون زیبا بود

چهل ستون عروسی با لباس زربفت

میدان شاه چلچراغ جهان نما

و اسب های نجیبش راهیان شوق

فیروزه های بلند بالای مساجد

رنگهای سحر آمیز

طرح های آشنا

و صدای این مردم که چقدر از هزار توی

تلخ  تاریخ عبورکرده است

و این پرسش

که چرا سرزمین اجدادیمان همیشه پردرد است؟

چرا زاینده رود آنقدر گریست

که چشمهایش خشگ شد و

و دل دریاییش خاموش

 

اما همه چیز زیبا بود

حتی اندوه این مردم ، خشمشان

حتی کودکان خیابانی ، فقرشان!

 

بخودم شک می برم

که چرا همه چیز زیبا بود

و من زشتی ها را باور نکردم

 

بخودم مشکوم

که چگونه حسی عجیب زیبا

از دیدن سقف و ستون شهرها

از دیدن رنگ و بوی دشتها

از دیدن سرود و سکته ی رنگها در دلم بپا شد

 

شاید ایران غریبه بود

من غربت زده و هردو بیگانه

از این سوی و آن سو

از پل خواجو گرفته

با صدای زیبای شبخوانان زیر پل

تا جادوی پل طلایی سانفرانسیسکو

همه غریبه اند

و من مثل پاندولی

در ذهن و شعور خود

بین غربت و غریبه بودن در نوسانم

 

در بازار ادویه

در شهر اصفهان

در شهر یزد

در شهر شیراز

غریبه ای سراغ هویت می گرفت

و شاید هم سراغ عشق

 

در بازار پارچه فروشان

سیل لوله های مخمل و ژورژت

رنگارنگم می کرد

و متر متر از آن می بلعیدم

 

در بازار طلا فروشان

چشمهایم زمردی میشد بر ویترین طلا فروشان

و در بازار مسگران

با صدای پر ابهت چکش بروی مس

خود را به پرسپولیس پیوند می زدم

که غرور ملتی را استقامت بخشید

 

هنوز خوابم

هنوز گیجم، منگم از این سرود بی وقفه

که در گوشم ترانه می خواند

 

دیوانه ام

سرم را به آسمان می سایم

و دامن گسترده ام برای قطره های باران

تا مشت مشت

آنها را برای باغهای خشکیده ی پدرم

در شهر نجف آباد هدیه برم

باور نمی کنم

که شکوفه های بادام و انارمرده باشند

باور نمی کنم که درختهای تنومند توت خشکیده باشند

باور نمی کنم که قناتهایی

که اجدادم سندل و بیدل و شیربچه ساختند

مخروبه ای بیش نباشند

 

بتو می پیوندم باران، باران، باران

بر ما بتاب طوفان قامتت را

بر بما بریز خنده های آرامت را

باران ببار

باران ببار بر باغهای تشنه ی ایران

بر زنده رود لب تشنه

و بر دلهای آماس کرده ی این مردم

 

هنوز خوابم

شاید سفری بود بدور دستها ی تخیل

به اطاق تاریک و محقری

که چندین جوان زیبا

و دختران گل چهر

در آن شمع می افروختند

و آسمان را ستاره چین می کردند

آنها برکه های امید بودند

راویان یک شعر بلند

مقدمه ا ی بر قدم های خورشید

 

خواب بودم در این سفر

منجمد شدم

و در نقطه ی صفر زمان گیر کردم

 

بیدار می شوم

و جانم را تکان میدهم کنار اقیانوس آرام

و ناگهان در می یابم

تمام زندگی خواب بوده است

و از خوابی به خواب دیگر منتقل می شویم

----------