دوستان و همکاران که به ارادت و میزان علاقه ی من به حافظ و تا حدودی به شناخت و آشنائیم با اشعار او وقوف دارند گهگاهی به سراغم می آیند که تفألّی برایشان بزنم و از حضرت حافظ جواب نیّتشان را بگیرم . جواب های حافظ در بیشتر مواقع چنان دقیق به هدف می زند که باید فعلی رساتر از میخکوب کردن و شدن برای آن بیاورم. گاهی چنان وصف الحال است که ممکن است سبب از هوش رفتن من شود. مثالی بیاورم.

چند روز پیش یکی از دوستان بسیار نزدیکم را دیدار می کردم. در درازنای صحبت به من گفت که اخیرا با جوانی که اصل و تبارترک دارد آشنا شده است و بنظر می رسد که هر دو تعلّق خاطری به هم پیدا کرده اند؛ ولی کاملا مطمئن نبود که آیا این فقط حدس است یا واقعیّت هم دارد. برای اطمینان ازین امر از من خواست برایش فالی از دیوان حافظ بزنم و نظرحافظ را جویا شوم که من زدم و غزلی که آمد چنان به هدف زده بود که زبان هر دوی ما را از تعجّب بند آورد. غزل این چنین آغاز می شود:

خوش خبر باشی ای نسیم شمال / که به ما می رسد زمان وصال

وادامه اش چنین بود: تُرک ما سوی کس نمی نگرد / آه ازاین کبریا و جاه و جلال

وقتی به بیت آخر که حافظ نام خود را در آن می آورد رسیدم، دوستم داشت از شدّت حیرت بی هوش می شد:

حافظا عشق و صابری تا چند / ناله ی عاشقان خوش است بنال

هنگامی که علّت آن همه هیجان را از اوجویا شدم ، جواب داد که آخر نام خانوادگی او هم " صابری " است. من فقط توانستم بگویم، جلّ الخالق!

مثال دیگر این که دوستی داشتم که همیشه در باره ی او می گفتم که اگر شیخ دراین شعرمولانا:

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر/ کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

 او را دیده بود دیگردر شهر چراغ بدست به دنبال انسان نمی گشت و این شعر را نمی سرود.

واقعا انسانی بود به معنی واقعی کلمه، انسان. این دوست دچار بیماری سرطان شد. چند سالی با بیماریش مردانه جنگید ولی سرانجام از پا درآمد. یکی دوماهی پیش از رفتنش در حالی که خانواده اش به دنبال راه حلّ های پیشنهادی دیگری بودند، از حافظ نظرخواهی کردم که این غزل آمد:

درد ما را نیست درمان الغیاث / هجر ما را نیست پایان الغیاث

آیا ازین دقیق تر، صریح تر، و مختصرترهم می توان جواب کسی را داد!

بار دیگر چند نفر از دوستان قدیم در یکی از شهرهای اسپانیا دور هم جمع شده بودیم؛ من از امریکا رفته بودم و دیگران از ایران. در یکی از شبهایی که گرد هم نشسته بودیم و صحبت می کردیم، پیشنهاد شد که این جمع را هر ساله برپا کنیم. به شوخی گفتیم ببینیم که نظر حافظ در این باره چیست. جواب این بود: "که دگر باره ملاقات نه پیدا باشد."  حرف حافظ درست از آب در آمد زیرا که از سال 2012 تا امروز که سال 2017 است نه ملاقاتی بین ما رخ داده نه حتّی قرارملاقاتی گذاشته شده!!!

سر انجام، سال ها پیش در بنیاد فرهنگ ایران با یکی از دوستان بسیار فاضل که شاعر بسیار خوبی هم هست همکار بودم. هر از گاهی از آن دوست شاعرِحافظ شناس می خواستم که برایم تفالی با حافظ بزند. نخستین باری که چنین تقاضایی ازو کردم این غزل آمد:

دلق و سجّاده ی حافظ ببرد باده فروش / گر شرابش زکف ساقی مهوش باشد

 با توجّه به اسم من که مهوش است ، ظرافت این فال دو صد چندان می شود. هنوز هم که سال ها ازین جریان می گذرد هر بار که آن دوست عزیز را می بینم یا با هم مکاتبه ای می کنیم، این شعر را به یاد من می آورد و اظهار تعجّب می کند.

موارد بالا تنها چند مورد از تجربه های شخصی من بود . مطمئنّم که دیگران هم ازین نوع تجربه ها فراوان دارند.

کس چو حافظ نگشود از رخ اندیشه نقاب / تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند

مهوش شا

11 ماه می 2017