حقیقت برهنه

بیا مستی

بیا خوش باش پیش ما

بیا که این مردمان

فراموش کرده اند حافظ را

 

بیا برای یک لبخند 

یک هم آغوشی

که در دل شب

روانم شده تار و تاریک

 

بیا با شراب سرخ دل ربا

ببر ما را به رویا

تنهائی را دگرجائی نیست

 

بیا الهه شعر

که این مردمان  فرقی نمی بینند

بین احساس , عشق و شهوت را

 

بیا پیر خرابان

آباد کن این دل لرزان

که این مردمان

حق نفس به زمان نمیدهند

 

برای این مردمان

چند بار باید گریه کرد؟

 ازعشق

چند سال باید سکوت کرد؟

با رشک ونیاز

 

چند عمر باید حدرکرد؟

از بی حوصلگی

چند گناه باید اعتراف کرد؟

تا کسی  تو را گوش کند

تا حقیقت برهنه شود

 

برهنگی گناه است؟

یا راه شفافی ؟

 

 

بیا الهه شعر

امشب

دل برهنه مرا بپذیر

امشب

لبالبم از اشک

چو این ساغرشراب

آرام به آغوشم بکش

که بی گریه

تا به سحر

سر بر شانه ات گذارم

اورنگ