بعد از ناهار و نوشیدنِ چای و اندکی‌ صحبت کردن و قلیانِ قجری کشیدن ـ وقتِ زدنِ چرت بود و انگاری هیچ کس در سه‌ ساختمانِ باغ نفَس نمیکشید و همگان ـ از بزرگ تا به کوچک، از خاّص تا به عاّم ـ می‌‌خوابیدند، مخصوصاً آنروز که اوقاتِ خانه تکانی بوده و در نزدیکی‌‌های نوروز بودیم، تمیز کردنِ آن مجموعه دلبستگی‌های خانوادگی و عمارتِ مظّفری و در جمع منظرّیه ـ سخت و طاقت فَرسا بود، تمامِ سال کس می‌‌دیدی که به یک جایش وَر رفته و آنرا تمیز می‌‌کرد و برای سالِ جدید بدستورِ پدر بزرگم از حوالی شمیران چندی مردِ تنومند و زنِ نیرومند نیز اضافه بر اهلِ کارِ عمارت شده و در امُوراتِ تمیز کاری ـ کمک میکردند.

غم بزرگی‌ برایم بود، اصلاً دوست نداشتم بخوابَم، شِش و یا هفت ساله بودم که هر روز بازی جدیدی برای خودم اِبداع می‌‌کرده و به کودکی خود شاد بودم، دایه جانمَ شوخی‌ حالیش نبوده و تمامِ حیله‌ها و کلک‌های مرا می‌‌شناخت و به همین خاطر با چادرَش جوری مرا به خود بسته تا فرار نکنم و من تا سرگرمِ باز کردنِ گِرهٔ چادر گُل گُلی‌ ایشان می‌‌شدم ء از سرِ تَقلاّ و بچّگی‌ ـ به خواب می‌‌رفتم. آن عصر غیظِ دایه جانم چند ده برابر بیشتر شده بود چرا که دربِ میناکاری اِیوان به سمتِ باغ را باز گذاشته و پرندگان به سبزی‌های سفرهٔ هَفت سین راه برده و شکمی از عَزا درآورده بودند ـ ولی‌ تقصیرِ من نبوده و مقصّر گربهٔ زرد و خیکْ شِکمِ محّل بود که در درونِ سوراخِ گربه‌ها که در درب‌ها تعبیه شده ـ جا نَشده و بزور درب را باز کرده و در کنارِ کرسی آلِه انداخته و خوابیده بود، حال بیا و اینرا به دایه جانِ باکو زادهٔ عزیزم توضیح بِده ـ اما آن عصر گرهٔ کورِ چادر را باز کرده و بالاخره خواب را بریده ـ راهِ شیرینِ آزادی را پیموده و تُند و جَلدی به باغ گُریختم.

خیلی‌ طول نکشید که به صحنِ اول باغ رسیدم و ناگه پدر بزرگم را دیدم که بروی تخت نشسته ـ خطاّطی می‌‌کرد، از کنارَش صدای موسیقی‌ ملایمی بلند میشد که می‌‌دانستم بروی موجِ رادیو قاهِره است، در کنارِ دیگر ظرفِ بلورینِ میوه‌ای بود و یک لیوان تُرکی‌ سبزِ مخصوصِ چای... موچول خان تویی؟ چطور نخوابیدی پدرصَلَوات؟ اینرا پدر بزرگم بود که میگفت، خوابم نمی‌برد، خانم دایه جان بیخود اصرار می‌کند، حوصله‌اَم سر می‌‌رود، این من بودم که بَنای شِکوه را گذاشته و به یکبار از آن طرف تَر ـ صدای داد و قالِ عده‌ای حواسِ من و حضرتِ والا ـ پدر بزرگم را بخود جَلب کرد.

پنج یا شِش مَرد بودند که داوود خان ـ فراّشِ عمارت را به پشت انداخته و به روی زمین با پاهایَش کِشان کِشان به سمتِ ما می‌‌آمدند، در کنارِ اینها سیاه ـ نوکر و پیشکارِ اولِ حضرتِ والا نیز بنای دَلقکی گذاشته و ترانه‌های بی‌ سر و ته خوانده و بقیه را از وجودِ یک اتفّاق با خبر می‌‌ساخت، کم کم همه عمارت از خواب بر خیزیده و از هر طرف به این جمع اضافه می‌‌شدند، وقتی‌ که داوود خان ء خونین و خاکی به پائینِ تختِ مخصوصِ پدربزرگم رسیده بود، مردِ بیچاره چشمانَش نیمه باز و اصلاً نفسِ حرف نداشت و آقا فریاد زد که چه شده، چه خبره، این قِرِشمال بازی‌ها به چه خاطرَست؟ یکی‌ از آن مردان را که از دهقانانِ جعفر آبادِ پدربزرگم بود و از همه سِنَّش ـ بیش می‌‌رسید را نشان کرد وی جلو آمد و گفت: آقا شرمنده، جا نداشت از روی تقصیرَش گذشته و مزاحمِ شما نشیم، بد کرده آقا، خیلی‌ بد کرده...

چه غلطی کرده که به این وضعَش درآوردید؟ آقا چند روز بود که داوود دیر بر سرِ کار آمده و یا اصلاً نمی‌‌آمد، با بقیه هم سرِ هر چیزی مَلَنگ بازی کرده و دعوا براه می‌‌انداخت، پِی‌ کار را گرفتیم و دیدیم که با چندی آدم غریبه در اتاقِ خودَش بساطِ تریاک کِشی‌ براه انداخته و اصلاً از حالِ عاقلی ـ دگرگون شده و دیگر رِغبتی به انجامِ هیچ کاری نداشت.

وقتی‌ حضرتِ والا ـ مُرکّب کلماتِ تریاک کِشی‌ را شنید ـ برافروخته شده و چشمانَش برنگِ قرمز درآمده و به طرفِ داوود خان سر را برگردانده و فریاد بر سرش کشید که: داوود، داوود چکار کردی؟ داوود خان سعی‌ کرد نیمه خیز از جایَش بلند شود، فقط کلامِ آقا... آقا از دهانَش در می‌‌آمد، حتّی یک لحظه به نظرم آمد که شاید پدربزرگم الان جانَش را گرفته از بس که وی را عصبانی و دلگیر می‌‌دیدم، هیچ وقت این چنین چیزی در عمارتِ پدری ـ سابقه نداشت، در نهایت بساطِ سور و ساتِ همیشگی‌ ـ بیش از قلیان و شراب چیزی در بینِ همه نمی‌‌دیدی، این اواخر نیز سفیرِ اتریش و به پاسِ دوستی‌ ـ یک چند جعبه کُنیاک به ایشان هدیه داده بود که آن هم یک راست اَرمغانی شد برای یکی‌ از شاهپور‌ها که دوستی‌ نزدیک با حضرت والا داشت، بساطِ منقل و وافور خیلی‌ جلوه‌ای ناجور داشته و ابداً جای بَخشش در ذهنِ پدربزرگم ـ برای داوود خان وجود نداشت.

خودت میدانی‌ مجازاتَت چیست؟ به تو اعتماد داشتم، برنامه داشتم، آمدی همه چیز را خراب کردی... اینها را پدر بزرگم می‌‌گفت، همه با ترس و لرز به ایشان نگاه می‌‌کردند، قضیه کاملاً مشخص بود، همه چیز دلالت برین می‌‌کرد که داوود خان مجرم بوده و میبایستی تأدیب شود، ناگهان حضرتِ والا سرِ خودش را بالا گرفته و به همگان گفت که بروند، زن‌ها و بچه ها، غریبه و آشنا، سپس رویَش را به طرفِ همانی که داوود خان را کتک زده بودند کرد و گفت: غلامعلی را خبر کنید، بار و دارِ فلک را سَر هم کنید... رو کرد به دایه جانم و گفت: مگر نگفتم که همه بروند، بچه را هم ببرید...دایه جانم بزور مرا گرفت و کِشان کِشان به سمتِ خوابگاهِ عمارت بُرده و من به هیچ وجهی نمیخواستم این جریان را از دست بدهم، در عالمِ کودکی آنرا جالب دانسته و به نحوِ دیگری آنرا در فکرم تصّور می‌‌کردم، همینطور که بزور مرا دایه جانم با خود می‌‌کشید ـ می‌‌دیدم که بیلِ بزرگِ چال کَنی را آورده و پاهای داوود خان را بدان می‌‌بستند و وی با ضجّه و دادِ رقّت باری طلبِ بَخشش کرده و پدربزرگم مجدداً بروی تخت نشسته و با صورتی‌ عصبانی به این صحنه خیره شده بود.

وقتی‌ به خوابگاه رسیدیم عصبانی و دلگیر بودم، آرام نداشتم، در فرصتی مناسب از دستانِ دایه جانم فرار کرده و به سمتِ مطبخِ حَرَم خانهٔ قدیمی‌ فرار کردم، می‌‌دانستم که آنجا پنجره دارد کاملاً مُشرف به محلِ تأدیبِ داوود خان، به خصوص که پنجره‌ها را برای خانه تکانی تمیز کرده و به خوبی‌ میشد آنچه را که در صحنهٔ  اولِ باغ روی می‌‌داد - از آنجا بی‌ آنکه کسی‌ تو را ببیند ء مشاهده کنی‌. وقتی‌ به آنجا رسیدم - دیدم غلامعلی خان هِن هِن کُنان از دربِ اصلی‌ باغ به جلو آماده و دستوراتِ پدربزرگم را گوش میداد، از طرفی‌ دیگر سیاه و چند مردِ دیگر هجوم به درختانِ اطراف برده و با دقت و توجهِ بسیار از شاخه‌های درختان چند تَرکه درست کرده و همه آنها بجلوی حضرتِ والا بِخّط شده و آماده انجامِ حُکم بودند، از دور دیگر نمی‌‌شنیدم چه چیز‌ها پدر بزرگم به داوود خان و بقیه می‌‌گفت، فقط به یکبار دیدم که از جایش بلند شده و از روی تخت به پائین آمده و به سمتِ پلّه کانِ نزدیک به سَرداب رفته و با حرکتِ دستش - آن تَرکه بدستان که به اضافهٔ سیاه سه‌ نفر بودند ـ یکی‌ یکی‌ شروع به زدن کردند، هر ترکه ای که فرود بر پاهای لختِ داوود خان می‌‌آمد - خطِ قرمز بَرخود بجای گذاشته و نیم دادی از وی می‌‌شنیدم، دست‌های آن تَرکه زَنانْ نمیبایستی از کِتف بلند تر شده و اصلاً به ترتیب زده و سَرهایشان به کارِ خود مشغول بوده و هر بار که می‌‌زدند ـ آن یکی‌ اندکی‌ اِنگاری معطل میشد بلکه آقا ـ مجرم را بِبخشد.

وقتی‌ برای سومین بار سیاه ترکه را به پاهای داوود خان زد - دوباره دستِ حضرتِ والا را بلند دیده و بد از نُه ضربه فلک زنی‌ ـ پِنداری بپایان رسید. داوود خان از حال رفته و پدر بزرگم به سمتَش خَم شده و مطالبی‌ را در گوشَش گفت، به دیگران نیز صحبتی‌ کرده و مردان داوود خان را در گاری کوچکِ ذغال کِشی‌ انداخته و از محل دور شدند. بعداً فهمیدم که برای داوود خان - کومار خان - دکترِ هِندی محل را آوردند و او به اوضاعِ خرابِ این مردِ بخت برگشته رسیدگی پزشکی‌ کرد، مدتی‌ بعد از این جریان داوود خان بدستورِ پدربزرگم زنی‌ از محلهٔ کاشانک اختیار کرده و عروسی‌ مفصلی را برای وی گرفته تا بلکه داوود خان سر و سامان گرفته و دست از جوانی‌ کردنِ ‌های بیخود بردارد، همیشه بیاد دارم که این مرد از لطفِ تأدیبِ آنروزِ پدربزرگم به نیکی‌ یاد کرده و میگفت که آقا مرا نجات داد و اگر گوشمالی آنروز نبود - حتماً از فرطِ این اَفیون ـ کارَم به هزار درد کشیدن رسیده و سپس مُرده بودم. بعد از این قضیه دیگر هیچ وقت ـ هیچ کس فلک نشد.

تجربهٔ آن عصرِ تنبیه برایم هیچ وقت فراموش شدنی نبوده و آنرا لازم برای خود دانستم، درسی‌ شد تا حرف شِنو بوده و لااقل اندکی‌ به حرفِ بزرگتر گوش فرا داده و از اشتباهاتِ دیگران تجربه کسب کنم.

پاریس، اِسپندِ ۱۳۹۵ خورشیدی.