فصل اوّل


در تمام طول زندگی مشترکشان هیچوقت گلی به رعنا هدیه نکرده بود ولی آن شب با یک دستۀ گل رز برای استقبال از رعنا با دلی که از فرط ترس و هیجان در سینه بالا و پائین می‌جهید و نفسش را تنگ کرده بود به فرودگاه رفت. اولّین پرسشش از رعنا که پس از سفری طولانی وخسته کننده تازه از گمرک گذشته بود، این بود: "تو فقط بگو که منو دوست داری؟ همین برای من کافی است." رعنا در جواب فقط به چشمان ملتمس عظیم نگاه کرد و موضوع را بشوخی انداخته گفت: "باز خُل‌بازیت گُل کرده؟ اینم بجای خوشامد گوئیته!

"جدی میگم، فقط یک "بله"ی تو تمام مشکلات منو حلّ می‌کنه!"

"چه مشکلی، راجع به چی صحبت می‌کنی؟ میتونی صبر کنی تا خونه برسیم یا نه؟"

عظیم با تمام اشتیاقی که داشت، نتوانست درجا جوابی که می‌خواست از رعنا بگیرد. چمدان رعنا را برداشته و بطرف خانه حرکت کردند.

رعنا ازین برخورد دلش لرزید و احساس کرد که کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است و بیاد حرف فالگیری افتاد که در یک مهمانی خصوصی در تهران به او گفته بود: "بعد از رسیدن به مقصد زندگیت از این رو به آن رو خواهد شد و این دگرگونی هفت سال طول خواهد کشید." رعنا با یادآوری این مطلب پشتش تیر کشید. خدایا چه بر سرم خواهد آمد؟ چه سرنوشتی در انتظارم است؟

رعنا از وفاداری و عشق عظیم بخودش آگاه بود. یاد روزی افتاد که هر دو برخلاف مخالفت شدید مادر رعنا، به شاه‌چراغ رفته بودند و سوگند خورده بودند که تا آخر به یکدیگر وفادار بمانند. الّبته این مطلبی بود که عظیم مرتب یادآوری می‌کرد و آن را به یاد رعنا می‌آورد در حالی که رعنا هرگز نمی‌خواست به آن فکر کند و آن را به ذهن بیاورد. رعنا را دل جای دیگری در گرو بود و عظیم از این مطلب کوچکترین اطلّاع و سرنخی بدست نداشت.

فردای آن روز، باز عظیم سؤالش را تکرار کرد. این بار رعنا چاره‌ای جز باز کردن مطلب و این که بپرسد چرا عظیم این سؤال را پیش کشیده است نداشت. رعنا گفت: "می‌خوای بمن بگی که چرا این سؤالو از من می‌کنی؟ چی باعث شده که اینو بپرسی؟

عظیم گفت: "تو که نبودی، مینو بمن تلفن کرد! مینو رو که میشناسی؟" رعنا دلش پایین ریخت. یک لحظه خودش را نگهداشت و افکارش را مرتب کرد تا بتواند جوابی به این پرسش عظیم بدهد. سرانجام گفت "بله" چند مینو می‌شناسم. کدام "مینو" رو می‌گی؟ عظیم گفت: "زن معبود را." رعنا گفت: "بله" از دور او را می‌شناسم، چرا تلفن کرد و چه گفت؟" مینو گفت که می‌خواهد چیزهایی بمن نشان دهد که هرگز تصورش را هم نمی‌کردم." یعنی مثلاً چی؟" مینو گفت که اخیراً نامه‌های تو به معبود شوهرش را به دست آورده که حکایت از روابط تو با او می‌کنه!" رعنا از عظیم پرسید: "تو هم اونا رو دیده‌ای؟" بله، یکی از آنها را برای من پُست کرده است. رعنا گفت: "اگر راست می‌گی، بگو ببینم متن آن چه بود." عظیم گفت همان نامه‌ای که می‌گوید خواب دیده است که هر دوی شما در باغی هستید و کنار هم خوابیده‌اید.... بقیّه‌اش را نمی‌توانم بگویم، چون خونم به جوش می‌آید و ممکن است که کاری دست تو و خودم بدهم. رعنا می‌پرسد آیا مینو گفت که چگونه این نامه‌ها به دستش رسیده است؟ رعنا فکر کرد که سالهاست که رعنا و معبود با هم نامه‌نگاری می‌کنند و در حقیقت وجود همین نامه‌ها بود که رعنا را سر پا نگه میداشت وزندگی بدون عشق با عظیم را برایش تحمل پذیرمی کرد. عجیب کنجکاو شده بود تا بفهمد چگونه زن معبود به این نامه‌ها دست یافته است. هر دوی آنها نامه‌هایشان را به صندوق پستی مخصوصی می‌فرستادند پس چگونگی دست یافتن مینو به آنها معمائی بود که ذهن رعنا را تماماً در اختیار خود گرفته بود و او را رها نمی‌کرد. پس جرأتی بخود داد و از عظیم پرسید که چگونه مینو به آن نامه‌ها دست یافته است. عظیم ابتدا از زیر بار این سؤال شانه خالی کرد و گفت که دانستن و ندانستن آن برایش بی‌اهمیت است. مهّم این است که این نامه‌ها وجود دارد و از آن مهم‌تر این که رعنا هنوز جوابی به سؤال او مبنی بر این که دوستش دارد یا نه نداده است. این بار هم رعنا جواب درست و دقیقی به سؤال عظیم نداد. همه حواسش به این بود که چگونه مینو به آن نامه‌ها دست یافته است. این سؤال تمام ذهن او را بخود مشغول کرده بود و در پی یافتن آن تمام وجودش به آتش کشیده شده بود. سرانجام به عظیم گفت اگر تو بمن بگوئی که مینو چگونه به نامه‌ها دست یافته، من هم جواب سؤال ترا خواهم داد. عظیم گفت، آنطور که مینو می‌گفت، چندی بود که شک‌هائی برده بود و در پی یافتن دلیل و مدرکی بود که بتواند شک خود را تبدیل به یقین کند. برای بدست آوردن اطلاعات بیشتر خود را به پستچی محلّ نزدیکتر کرده و از او قول می‌گیرد و همچنین به او وعده مالی می‌دهد که قبل از رساندن نامه‌های رعنا به معبود، آن را در اختیار مینو قرار دهد. مینو هم از آن فتوکپی می‌گرفته و سپس اصل نامه را به پستچی بر می‌گردانده و پستچی هم آنرا در صندوق پستی معبود می‌گذاشته است. به این ترتیب است که مینو به همۀ نامه‌ها دسترسی یافته است.

بعد عظیم به رعنا گفت که حالا نوبت توست که به سؤال من پاسخ دهی. رعنا با خود اندیشید که بیش از این نمی‌تواند این راز را از عظیم پنهان نگاه دارد. پس در چشم‌های عظیم نگاه کرد دل را به دریا زد و گفت که عظیم را دوست ندارد و هیچوقت او را دوست نداشته و در تمام طول بیست سال زندگی دلش پیش معبود بوده و در عالم خیال با او زندگی می‌کرده است. این جواب عظیم را کن‌فیکون کرد. فریادی زد که تمام خانه به لرزه در آمد. به مخیّله‌اش هم خطور نمی‌کرد رعنایی که آنقدر دوستش داشت، برایش جان می‌داد و تمام تلاشش در زندگی برای خوشبختی او و تنها پسرشان بود، این چنین با او تا کند. دنیا پیش چشمش تیره و تار شد و از رعنا خواست که همان لحظه خانه را ترک کند.

رعنا شمارۀ تلفن دوست صمیمی‌اش شیدمه را گرفت و با صدائی درهم شکسته جریان را برای شیدمه که همۀ جریانات پشت پرده را از ابتدا می‌دانست، تعریف کرد. شیدمه با تمام آگاهی قبلی بازهم کاملاً غافلگیر شده بود و نمی‌دانست چه راه‌حلّی پیشنهاد کند. قبل از این که چنین جریانی اتفاق بیفتد، رعنا از شیدمه خواسته بود که برای اطمینان خاطر بهتر است که نامه‌ها را در خانۀ شیدمه نگهدارد تا اگر برحسب اتفاق چیزی پیش آمد هم نامه‌ها محفوظ باشند هم عظیم نتواند خدای نکرده به آنها دسترسی پیدا کند. و حالا اتفاقی که نباید بیفتد، افتاده بود. شیدمه به رعنا پیشنهاد کرد تا فرونشستن آتش خشم عظیم به خانۀ او برود ولی رعنا نپذیرفت و گفت که با وجود تهدید عظیم، نمی‌خواهد که خانه و پسرش را ترک کند. در آنجا می‌ماند تا ببیند که اوضاع و احوال چگونه پیش می‌رود. شیدمه با وجود این که نگران رعنا بود ولی دیگر اصراری نکرد.

رعنا و شیدمه در همان اوائلی که شیدمه از ایالتی دیگر به ایالت آنها نقل‌مکان کرده بود، در یک مهمانی با هم آشنا شده بودند. اولّین چیزی که توجّه شیدمه را به رعنا جلب کرد خط زیبای رعنا بود. پس از کمی صحبت دریافتند که هر دو تحصیلاتی شبیه هم و شغل‌هائی مشابه هم دارند یعنی هر دو در مدرسه درس نقاشی می‌دادند. هر دو به شعر و موسیقی علاقه داشتند. این پیشزمینه‌ها، آنها را بهم نزدیکتر کرد. بطوری که فردای آن مهمانی، رعنا به شیدمه تلفن کرد و او را به منزلش برای آشنائی با عظیم، شوهرش و سلیم، پسرشان دعوت کرد. شیدمه دعوت را پذیرفت و به خانۀ آنها رفت. شیدمه در آن شب دریافت که رعنا علاوه بر همۀ مزایائی که تا آن موقع شیدمه به آن پی برده بود، آشپز و شیرینی‌پز خوبی هم بود و غذای خوشمزه‌ای درست کرده بود که با سلیقۀ خاص خودش آنها را بنحو زیبائی تزیین کرده بود. رعنا خیلی رمانتیک هم بود و هیچوقت سفرۀ غذایش بدون شمع نبود. آن شب شیدمه، با عظیم آشنا شد. عظیم بنظر شیدمه مردی ساده، معمولی و تا حدّی دهاتی رسید و با خودش فکر کرد که رعنا چگونه با همۀ ظرافت و زیبائی درون و برون به چنین ازدواجی رضایت داده است. کمتر نقطۀ اشتراکی می‌شد بین آنها پیدا کرد. گرچه عظیم تحصیلکرده و دانشگاه رفته بود امّا با ظرافت‌های فکری همسرش رعنا، فاصلۀ زیادی داشت. بنظر می‌رسید که آنها از دو جهان متفاوت آمده بودند و در دو دنیای مختلف زندگی می‌کردند.

رعنا زنی بود با چشمانی بسیار زیبا، موهائی پرپشت و مشکی، پوستی برنگ مهتاب و قامتی ظریف و باریک. رعنا از تمام هنرها بهره داشت: از خطاطّی، آشپزی، شیرینی‌پزی، نوازندگی، شعرخوانی، لطیفه‌گوئی و تقلید لهجه‌های مختلف ایرانی بطوری که در هر مجلسی، او گل می‌کرد و توجّه همه را بخود معطوف می‌داشت.او از پَس رقص‌های ایرانی هم بخوبی بر می‌آمد. و امّا عظیم را از این همه، هیچ بهره‌ای نبود. مردی بود نسبتاً تنومند، با بدنی قوی، چهره‌ای نه‌چندان جذّاب، عینکی ته‌استکانی و لباس پوشیدنی ساده و بدون سلیقه. اما عظیم با همۀ سادگی ظاهری پس از این که با او آشنا می‌شدی، خصوصیات جالبی در او می‌یافتی. او مردی بود قابل اعتماد، همراه، کوشا در راه فراهم کردن یک زندگی مرفه برای رعنا، پسرشان و خودش. عظیم دنده‌پهن‌هم بود زیرا ندیده گرفتن‌ها و کوچک‌شمردن‌ها و سرزنش‌های رعنا را یا متوجّه نمی‌شد یا به جدّ نمی‌گرفت. مثلاً پس از دیداری ده دقیقه‌ای با شیدمه و یا دیگر دوستان وقتی رعنا به او می‌گفت که: "خوب بسّه، دیگه برو پی کارت، ما می‌خواهیم با هم باشیم و صحبت کنیم." عظیم سرش را پائین می‌انداخت و می‌رفت و دیگر مزاحم رعنا نمی‌شد. به‌نظر می‌رسید که رعنا تاج افتخاری بود که در زندگی بر سر عظیم گذاشته بودند و این کلاه را برای سرش زیاد می‌دید و خود را قابل و لایق چنین افتخاری حس نمی‌کرد. این برداشتی بود که شیدمه و بسیاری دیگر از دوستانی که با آنها در تماس نزدیک بودند داشتند.

یکی از افتخارات زندگی عظیم این بود که رعنا برخلاف مخالفت‌های خانوادگی بخصوص مخالفت شدید مادرش و دیگر مشکلاتی که سر راهشان بود، حاضر شده بود که بالاخره پیشنهاد ازدواج عظیم را بپذیرد و با او ازدواج کند. عظیم خودش بارها با افتخار و سربلندی این جریان را برای شیدمه تعریف کرده بود و این که در پایان جشن عروسی‌شان از شدت خوشحالی با لباس درون استخر می‌پرد و این کار خشم مادر رعنا را بیش از پیش برمی‌انگیزد.

وقتی که دوستی رعنا و شیدمه کونه گرفت و روزبروز، بیشتر به سبب اشتیاق رعنا، آنها به هم نزدیکتر ‌شدند، شیدمه بالاخره جرأتی بخود داده و از رعنا پرسید که ازدواج آنها چگونه شکل گرفته است. رعنا داستان ازدواجش را با عظیم چنین تعریف کرد.

پس از بلاهایی که معبود بر سر من آورد و بکلی از او ناامید شدم، تصمیم گرفتم با اولیّن مرد مناسبی که در سر راهم قرار گرفت، ازدواج کنم. چون بعد از معبود دیگر فرقی برایم نداشت کی! تا روزی که عظیم را در یک میهمانی خصوصی ملاقات کردم. به نظرم شرایطی که داشت همان‌هائی بود که من برای یک ازدواج بدون عشق، لازم و کافی می‌دانستم. عظیم صمیمی، پشتکاردار، فعّال با کاری خوب ، درآمدی کافی، و با امکان مهاجرت به امریکا بود. کاری داشت در یک شرکت امریکائی که می‌توانست توسّط آن شرکت به امریکا فرستاده شود و این برای من موقعیّت خوبی پیش می‌آورد که از ایران و ماجراهای دلخراشی که پشت سر گذاشته بودم، خود را خلاص کنم. پس وقتی که عظیم از من خواستگاری کرد، پیشنهادش را پذیرفتم و با او ازدواج کردم گرچه که خانواده‌ام بخصوص مادرم سخت با آن مخالف بودند چون عظیم از یک خانوادۀ کارگری بود. پدر عظیم نجّار بود و عظیم و خانواده‌اش از یکی از آن خانه‌های قدیمی پراتاق که مثلاً یک خانواده پنج نفری در یک اتاق زندگی می‌کردند، می‌آمد. عظیم بسبب هوشیاری و کوشش و تلاشش توانسته بود درس بخواند و فن بیاموزد و به استخدام یک شرکت امریکائی درآید. عظیم دقیقاً مردی خودساخته بود که به آن می‌بالید ولی این با افکار مادر من که بسیار سنّت‌گرایانه و قدیمی بود، جور در نمی‌آمد. مادرم از این که دامادش پسر یک نجّار است احساس سرشکستگی و شرمساری می‌کرد و هیچوقت هم نتوانست با عظیم رابطۀ دوستانه‌ای برقرار کند و از او با افتخار و سربلندی یاد کند.

یکی دو سال پس از ازدواجمان همانطور که قبلاً هم حدس زده بودم، عظیم توسّط شرکتی که در آن کار می‌کرد و دوستان آمریکائی که پیدا کرده بود، توانست یک بورس تحصیلی در امریکا بدست آورد و من و عظیم باروبندیل را بستیم و عازم غرب آمریکا شدیم و در ایالت واشینگتن سکونت گزیدیم. عظیم به مدرسه برگشت و ابتدا از طریق درس خصوصی که می‌داد و سپس‌ با یافتن شغلی در یک شرکت خصوصی قادر به تأمین زندگی من و خودش شد تا وقتی که پسرمان، سلیم، دو سال بعد به دنیا آمد. به دنیا آمدن سلیم شور و شوق زیادی درمن دل‌مرده بوجود آورد. ولی رفته‌رفته که سلیم بزرگتر می‌شد، از رفتار خشنی که عظیم با او داشت، دلم به درد می‌آمد و وقتی یک بار یک سیلی به گوش سلیم زد، مثل این بود که آن سیلی بر رگ و پی من فرود آمده بود و هرگز نتوانستم آن را از باد ببرم. من هم همیشه در پی این بودم که تحصیلاتم را دنبال کنم، پس به تشویق عظیم، من هم به دانشکده برگشتم و موّفق شدم که یک فوق لیسانس در زبان انگلیسی و هنرهای زیبا بگیرم و شروع به تدریس در مدرسه‌ها کنم. در طول این سالها پدر و مادرم هم هر یکی دو سالی به ما سر می زدند و هر بار چند ماهی می‌ماندند. عدم سازگاری عظیم ومادرم، همیشه به مشکل ما دامن می‌زد و تنش‌های فراوانی را در زندگی ما بوجود می‌آورد و زندگی بی‌روح ما را بی‌روح‌تر می‌کرد. این جریانات به همین صورت سالها ادامه یافت. تا وقتی که من با تو آشنا شدم و دوستی ما به قوّت شکل گرفت و سرانجام زن معبود تمام آنچه را که طول بیست سال رشته بودم، پنبه کرد!! "ولی "معبود" در داستانی که تعریف کردی نبود!" معبود کی در زندگی تو پیدا شد؟ می‌خوام اونو هم برایم تعریف کنی... ادامه >>>

*‌ فصل اول
*‌ فصل دوم
*‌ فصل سوم
*‌ فصل چهارم
*‌ 
فصل پنجم
*‌ فصل ششم