خانه سیاه است *

  5 سال بعد از وبا  درست وسط زمستان در خانه  اعیانی شهری به دنیا آمدم . سرمائی  احساس نکردم. تابستون ها میرفتیم ییلاق و زمستون ها  در شهر. کودک و نوجوان سر مستی بودم.مادرم تعریف میکرد وقتی ویار داشته  هوس کرده و از آخور اسبها یونجه و شبدر برداشته خورده.  میگفت تو به  اسبها رفتی. سرکش و نا آرام اما  نجیب.

با جیرجیرک ها  و سنجاب ها ؛ موش و گربه ها و صد البته اسب ها حرف  میزدم و می خندیدم.  با لشگری  از پسر عمو ها و دختر دائی ها  و فامیل  دور و نزدیک خوش و بش و تمام روز کل کل میکردیم.   پدر بزرگ  در ایام نوروز  سرش شلوغ بود. ده ها نفر به دیدنش می آمدند و اون بدون اشتباه با القاب کامل همه را   به نزدش میخواند و فراخور حال هدیه ائی میداد. همه راضی بر میگشتند و  با احترام به چهره  مادر بزرگم خیره می شدند. اذن رخصت میداد  البته با ره توشه و هدیه ائی دلگرم کننده  و  چند سکه قوت راه.

مادر بزرگم میگفت طاهره انگار  مهتابی شده. اما من  زبان گل های داودی و حتی  خانم نبات  اسب ماده مورد علاقه پدر بزرگمو می فهمیدم. همون  اسب بود که یک روز رفته بودم اصطبل تا دزدکی به اش شکلات بدهم یواشکی گوش هاشو تیز کرد و   دهنش به گوشم چسبوند و گفت : حامله ام. کره اسب زیبائی نزدیک عید خواهم زایید. برام  نون فطیر و کلوچه بیاور با شیرینی های فراوان. تو میتونی برای  دخترم اسم بزاری. اونو به دست تو می سپارم. فکر کنم بعد از عید و قبل از شروع ییلاق  از دنیا برم. دیشب  خرس قهوه ائی بزرگی به خواب دیدم. شگون اش بده. علامت مرگه. خوشحال که دوستی مثل تو دارم.  به دخترم میگم که  تو یار قابل اعتمادی هستی. همون موقع سایه ائی را پشت سرم احساس کردم. پسر مهتر اصطبل و یا میر آخور پدر بزرگم بود. فقط یک سال از من بزرگتر بود اما هیکل درشتی داشت و بازوانی ستبر. منو  همون جا به دیوار چسباند و لبانم را مکید و ممه هایم را که تازه  جوانه زده بودند با دو دستش گرفت و فشار داد. کرخت شدم. حرارت مطبوعی تو تنم دوید.شلوارم خیس شد. دیگه  ندیدمش. پدر بزرگ فردای آن روز فرستادش ییلاق کمک چوپان. خواهر کوچکم میگفت پدر بزرگ پشت سرش هم  چشم دارد و همه تنش گوش است. موشهایی  که تو دیوار لانه داشتند اخبار اصطبل را رسانده بودند.

آن سال بلوای بزرگی در گرفت.  از همون پایان ماه رمضان شهر شلوغ شد.گفتند که شاه میخواهد از مملکت بره. پدر بزرگ و مادر بزرگ سر درد گرفتند.  دیگه اون آدم های سابق نبودند. زیر لب میگفتند : همه یاغی شده اند. اگر شاه بره فاتحه مملکت خوانده است. نوکران سابق دیگر ادای احترام نمیکردند. اسب ها هنوز به وفاداری سابق بودند. پدر بزرگ که وارد اصطبل مشد سر از پا نمی شناختند. پدر بزرگ دستی بر یال و دماغ و کپل همشون می کشید. بدون اینکه سوارشون بشه اصطبل را ترک میکرد. اسب ها خم شده و  سایه  اشو نگاه میکردند و سرشونو تکون میداند. مدتها بود که نه سم پاها و نه یالشون اصلاح نشده بودند. زمستون که شروع شد نگرانی به اسب ها هم رسید. مدتها بود ارباب اصلا احوالشونو نپرسیده بود.

ما در یک روز سرد زمستانی خانه را ترک کردیم. اصلا دل و دماغ نداشتم. کسی حرف نمیزد. از اون همه خدم و حشم تنها دو نفر همراه  ما آمدند. وقتی از در خونه اومدیم بیرون میدونستم که بازگشتی در کار نخواهد بود. از اسب هام اصلا خداحافظی نکردم. اونا آن قدر باهوش بودند  که همه داستانو حتما فهمیده بودند.

موقعی ترک خانه مطمئن بودم که همه موش ها و سوسک ها و جیرجیرک هایی که در جرز دیوارهای کاه گلی منزل کرده اند دارند از سوراخشون منو نگاه  و حتما گریه میکنند.

حالا 43 سال  از آن زمان میگذرد.  من حدود 20 سال قبل مردم. یعنی حالا 23 سال از مرگم می گذرد. در دیار غریب در گورستانی دور ؛ نبش ناکجا آباد ؛ جائی که اصلا بوی اسبی  به آنجا نمیرسه و  زبان موش هایش را نمیفهمم داخل تابوتی چوبی دفن شدم که اصلا خوشم نمیاد. هر شب خواب خانه دوران کودکی ام را میدیدم . به خیالبافی راضی بودم.

دیشب در دنیای ارواح به من  الهام شد  که خانه اربابی پدر بزرگ در آستانه تخریبه. هر طوری شده  از دنیای مردگان مرخصی گرفتم  تا برای آخرین بار گشتی در خانه خاطراتم بزنم روح اسب دوران کودکی ضامن رهاییم شد. قول دادم برگردم دنیای ارواح. همه جا سرک کشیدم.  از اصطبل خبری نبود اما  نوک پستان های تکیده ام هنوز درد میکنند و لبانم در آتش بوسه پسر مهتر می سوزند. همه جا را گشتم.  میخواستم در تاریکی برگردم دنیای مردگان. اما در تله افتادم. سرکارگر تخریب  تصویر منو برداشت و زد اطاق استراحت کارگران. به  همه گفت این تصویری است از مادر بزرگ ام. .... کارگرانی  که نهار میخوردند ماتشان برد. با نگاهشون می پرسیدند  اینکه اصلا شبیه تو نیست.... سرکارگر که میانسال بود اندکی سکوت کرد و بعد پکی به سیگارش زد و گفت :  همه مادر بزرگ های شبیه  همه اند.  تصویر منو  زد به دیوار.  خیلی دردناکه. تخریب ذره به ذره ساختمان را به چشم خواهم دید. خاطرات ام پودر خواهند شد.  مطمئن هستم تخم ماهی ها در ته حوض منتظر باران بهاری هستند تا زیر جاروئی که پدر بزرگ خواهد انداخت  تخم ریزی کنند. نوروز از راه خواهد رسید. اگر به موقع به دنیای ارواح برنگردم شرمنده روح اسب حامی ام خواهم شد.

سیروس  مرادی Cyrous Moradi

 # مهسا  امینی Mahsa  Amini

  • خانه سیاه است  نام فیلمی است مستند به کارگردانی فروغ فرخزاد و تهیه کنندگی  ابراهیم گلستان. جاناتان رزنبام منتقد آمریکائی فیلم " خانه سیاه است" را  مهمترین فیلم تاریخ سینمای ایران خوانده است.

 

نمایش گالری در اندازه بزرگ