I take Azad to School

 

Every morning
I take Azad to school.
Waiting around the bus stop on Pico
Veterans continue the war.
A man looks at Azad
From the corner of his eye
And suddenly throws his hat
Into the street.
Blue Bus 7 stops short.
Azad says: "transfer!"
And waves his white slip in the air.
In the rear seat
A woman sells infant formula.
Azad waves to a car behind,
Changes the bus number
And shouts in triumph : "11!"

Today is Monday:
The day of buying fortunes from a Korean shop.
He says: "A plastic watch again!"
I say: "Fortune has wings!"
And hand him his lunchbox.
He throws me a kiss behind the bars.
My preschool had barred doors
And our local prison in Isfahan, too.

I always return by the back street.
Homes are still yawning
And smell of tortillas and coffee.
Yellow leaves are everywhere.
I pass by Woodlawn Cemetery.
Vines push through bars
Asking about my first wife.
After the abortion, she came home
And said in tears: "I killed a person!"
When she was executed in Tehran
I understood what she meant.

I cannot see the passing cars
But I hear their hums
From a nearby freeway.
I reach a little Adventist Church.
Will there be a resurrection?
All box woods are trimmed evenly,
On the window ledges, there are no flowerpots
And no doves coo  under the half-domes.
I climb the wooden stairs.
A Mexican neighbor plays guitar
And an Ethiopian sings blues.
For another day
I have taken Azad to school.

Majid Naficy
September 11, 1992

Azad's latest music: A Very Emotional EP (2016)


آزاد را به مدرسه می‌برم
 

هر روز صبح, آزاد را به مدرسه می‌برم.
در ایستگاه اتوبوس, سرِ خیابان پیکو
سربازانِ سابق, جنگ را ادامه می‌دهند.
مردی از گوشه‌ی چشم به آزاد نگاه می‌کند
و ناگهان کلاهش را به خیابان می‌اندازد.
اتوبوس آبی هفت, درجا ترمز می‌کند.
آزاد می‌گوید: "ترانسفر!"
و برگه‌ی سفید را در هوا تکان می‌دهد.
در صندلی آخر, زنی شیرِ بچه می‌فروشد.
آزاد برای راننده‌ی پشتی دست تکان می‌دهد,
شماره‌گردانِ اتوبوس را می‌گرداند
و فاتخانه می‌گوید: "یازده!"

امروز دوشنبه است:
روز خریدِ شانسی از دکان کره‌ای‌ها.
می‌گوید: "باز هم یک ساعت طلقی!"
می‌گویم: "بخت بال دارد"
و ظرف غذا را به دستش می‌دهم.
از پشت میله‌ها برایم بوسه می‌فرستد.
کودکستانِ من هم درِ میله‌ای داشت
و زندان شهربانیِ اصفهان هم.

مثل همیشه از خیابان پشتی برمی‌گردم.
خانه‌ها هنوز خمیازه می‌کشند
و بویِ تورتیا و قهوه می‌دهند.
برگهای زرد همه جا را پوشانده‌اند.
از کنار گورستانِ وودلان رد می‌شوم.
پیچکها از پشت میله به بیرون چنگ می‌زنند
و از من سراغِ همسر اولم را می‌گیرند.
پس از سقط جنین یکروز به خانه آمد
اشگ میریخت و میگفت: "من یک انسان را کشتم".
وقتی تیرباران شد تازه فهمیدم چه می‌گوید.

ماشینهایی را که میگذرند نمی‌بینم
اما همهمه‌شان را از بزرگراه مجاور میشنوم.
به کلیسای نُقلیِ ادوِنتیستها می‌رسم.
آیا رستاخیزی در کار خواهد بود؟
شمشادها همه یک سرخط دارند,
بر لبه‌ی پنجره‌ها گلدانی دیده نمیشود
و زیرِ طاقنماها کبوتری نمی‌خواند.
از پلکان چوبی بالا می‌روم.
همسایه‌ی مکزیکی گیتار می‌زند
و همسایه‌ی حبشی, شَروِه می‌خواند.
برای یکروز دیگر, آزاد را به مدرسه برده‌ام.

 

مجید نفیسی
یازدهم سپتامبر ۱۹۹۲