اروپا بهم ریخته. آمریکا جذابیت سابق رو نداره. استرالیا ما رو راه نمی ده. ایران هم که هیچ. چه خاکی به سر بریزیم؟

***

نزدیک به سه ساله که تو شهر کوسکو، جنوب پرو، زندگی می کنم. بزودی مجوز اقامت کاری می گیرم. برگشتن به آمریکا یا زندگی جای دیگه برام قابل تصور نیست. انگار تو مدار خورشید قرار گرفتم و آروم دورش می گردم. بی نیازِ بی نیاز. نه معشوقه ای دارم، نه مال و ملکی. نه اعتقادی دارم نه تمنایی. نه غمگینم نه شاد. راضی ام.

***

از دنیای پر شتاب صنعتی، از زندگی شهریِ بی معنیِ برده وار، از مردم سیر شدم. سوختم و خاکستر شدم. دنبال کشف معنی زندگی نیستم. احساس پوچی نمی کنم. دلتنگ و بی قرار نیستم. با تماشای آسمون آبی و لمس نور آفتاب و آواز پرنده ها خوشم.

***

کوسکو شبیه کجاست؟ شیراز رو تصور کنین بدون بسیج و سپاه و گروه های فشار. بدون آخوند. بدون دخالت مردم و دولت در زندگی. بدون اذیت و آزار. بدون جنگ و دعواهای سیاسی و مذهبی. بدون وحشیگری.

***

هر روز با لبخند از خواب پا می شم. گربه ام ثریا از روی تختم می پره پایین و تا آشپزخونه دنبالم می کنه. وسط ورودی می شینه و به حرکاتم خیره می شه تا اینکه یه تیکه ژامبون از تو یخچال در می یارم. می دوه بطرف ظرف غذا. سیر که شد، مدتی زیر نور آفتاب چرت می زنه و بعد میزنه بیرون و توی حیاط میون درخت ها و چمن های بلند گم می شه. گه گاه بر می گرده تو خونه و می پره روی تخت و سلامی می کنه و غذا و شیر می خوره و برمی گرده بیرون. شب ها با احتیاط بین من و لپ تاپم می خزه و با ناز و خارش شمکش به خواب می ره.

طول روز اخبار حقوق بشر تو ایران رو به انگلیسی ترجمه می کنم و ایرون دات کام رو مدیریت می کنم. شب ها روی نتفلیکس و سایت های دیگه فیلم و سریال نگاه می کنم. وسطش به فیسبوک سرک می کشم یا چیزی پست می کنم.

سایت های خبری رو بایکوت کردم. گزارش حملات تروریستی و جنگ و خونریزی رو بخونم که چی بشه؟ نه سخرانی های هیلاری رو گوش می دم نه ترامپ. باخبر شدن از اوضاع سیاسی دنیا برام منفعتی نداره که هیچ، آرامش روحی رو هم بهم می زنه. توی این گوشه آروم دنیا چه نیازی دارم به غصه خوردن از بدبختی هایی که در موردشون کاری نمی تونم بکنم؟

معمولن برای خودم غذا می پزم، بخصوص توی این چند ماه، از وقتی که جرأت کردم غذای ایرانی درست کنم. هفته ای دو سه بار پیاده می رم بازار و مرغ و سبزیجات تازه می خرم. از تماشای خرده فروش ها و محصولات رنگارنگشون لذت می برم.

دوربین عکاسی شده عضوی از بدنم. از هر چیز و هر منظره ی زیبا باید عکس بگیرم.

اهل معاشرت و مهمانی رفتن نیستم. ولی چند دوست خوب دارم که گاهی با هم شام یا ناهار می خوریم. پنج شش تا رستوران خیلی عالی در نزدیکی ما هست. همسایه های مهربانی دارم. بخصوص همسایه بالایی که مرد آمریکایی سی و چند ساله ست و با هم خیلی رفیقیم.

چند کلمه اسپانیولی فقط در حد احتیاج یاد گرفتم. کلاس زبان نمی رم چون نمی خوام با کسی حرف بزنم. می خوام غریبه بمونم.

***

جایی ندیدم به اندازه اینجا مردمش صبور و قانع باشن. هیچ جا بچه ها، دختر و پسر، تا این حد خنده رو نیستن. مردم برای مقام و ثروت و شهرت له له نمی زنن. کسی از نداری ناله نمی کنه. از فخرفروشی خبری نیست. فقیرترین و شکسته ترین آدمها رو می بینی که نور زندگی تو چشماشون می درخشه.

***

برای من بهترین جاست برای تماشای فیلم زندگی، نه بازیگری.