نامبرده، حسین سرشار
ساناز سیداصفهانی
انتشارات H & S Media
مجموعهی گفتگو با سیامک شایقی، هوشنگ گلمکانی، نصرتالله کریمی، محمدعلی کشاورز، شاهین فرهت، شهلا میلانی، امیراشرف آریانپور، پری زنگنه، پری ثمر، احمد پژمان، رشید وطندوست و پارتا یاران.
درآمدی بر «نامبرده، حسین سرشار»
نوشتنِ درآمدی بر این كتاب، برایم سخت دشوار است. خرداد ماهِ سال هزار و سیصد و نود، در یكی از شبهایی كه در دنیای مجازی، موسیقیی اُپرایی از حسین سرشار پخش شد، با كاوه میرحسینی، در مورد اینكه چقدر این آدم مهم بود و چقدر در موردش هیچ مطلبِ مُنسجمی وجود ندارد صحبت كردیم. در همین اثنا كه با كاوه صحبت میكردم، به او گفتم كه همیشه خیلی دوست داشتم در رابطه با حسین سرشار مطالبی را گرد آوری كنم، اما همیشه فكر میكردم این كار نیاز دارد به تحقیقی كه از عهدهی منِ ساناز سیداصفهانی ساخته نیست، كه این كار باید بر دوشِ كسانی باشد كه به لحاظ سن و تجربه در این زمینه مجرب باشند و صاحب نام. ضمنِ اینكه اطلاعاتِ مكتوب در كتب موسیقیایی خیلی اندك بود و در دنیای مجازی همه چیز در هم و بر هم. در همین نا امیدی كاوه، با حرفهایش امیدوارم كرد كه نباید فكر كنم كه همهی اهالی موسیقی دل سوزِ هماند و همه دوست دارند تا پی اینگونه كارها بروند و همین طور به من گفت كه مادرش - مادرِ نازنینش - خانم شهلا میلانی شاگردِ حسین سرشار بوده. آن شب، به قدری برایم مرموز و عجیب بود كه فكر كردم شاید باید از همینجا، از همین نقطه شروع كنم.
آری این نقطهی آغاز است. مدتها بود از دنیای روزنامه و گفتوگو فاصله گرفته بودم، بعد از چاپِ كتاب آخرم، فكر كردم باید همهی انرژیم را روی چیزی بگذارم و در جایی متمركز كنم كه از هفت یا هشت سالگی ذهنم را به خود مشغول كرده بود.
هواپیمایی كه درش باز میشد، مردی كه با كلاه و چكمهی سفید، همراه با سگی، از پلههای هواپیما پایین میآمد و ظاهرش با همهی آدمهای دور و برش متفاوت است. هنگامی كه صحبت میكند، صدایش برایم از هر صدایی كه تا آن سن شنیده بودم غریبتر و عجیبتر بود. از آن روزها كه هنرستان عالی موسیقی میرفتم، گوشِ من هم به اصوات، تیزتر شده بود، درست فكر كرده بودم، آن مرد، مردی متفاوت و مردی نبود شبیه كسانی كه تا به آن روز دیده بودم. پروفسور چلویی، نقشی بود كه حسین سرشار ایفایش میكرد. در فیلمی به نام «جعفرخان از فرنگ برگشته» ساختهی علی حاتمی. شاید ماندگاری این تفاوتِ رفتاری او هنگامی كه بار دوم او را در همان بچگی، در «اجارهنشینهای» داریوش مهرجویی دیدم، باعث شد به او دقیقتر شوم. مردی كه در ساختمانی زهوار دررفته، در انزوایی غم انگیز، در طبقهی بالا برای خودش آوازهایی میخواند كه در هشت سالگی برای من ناآشنا اما شدیدا زیبا و دلنشین بود، او دستهایش را به شكل عجیبی، به نرمی تكان میداد و با متانتِ خاصی حرف میزد، بیانش با آدمهایی كه در تلویزیون دیده بودم تفاوت زیادی داشت. هنگامی كه او را در «هامونِ» آقای مهرجویی دیدم كتاب به دست با آن لباسِ عجیب و در فضایی سورئالیسمی در كابوسِ هامون، در ساحل راه میرود و اپرا میخواند، برایم همان قدر متمایز بود. مردی با موهای فرفری با صدایی كه از این دنیا نیست انگار با زبانی آسمانی و برای خودش و تنها برای خودش حرف میزند. او چیزی بود تك و جدا. موجودی بود به شدت تنها. شخصیتی بود مهم و بینظیر. شبیه خودش. در «ای ایرانِ» استاد ناصر تقوایی با آن ویالن و صدای خاصش در مدرسه من را به همان حسین سرشاری كه بود نزدیكتر كرد. به همان عمق. در كنارِ تك درختی كه به كنجش تكیه داد. انگار كسی در دنیا صدای بیهمتای او را نمیشنود! یا حرفی كه دارد را یا دنیایی كه میبیند را نمیبیند. یك تنهایی در ته چشمانش پیدا بود. دنیایی كه در چشمان كمتر كسی دیده بودم. مثل هر اسمِ دیگری كه از كودكی و در كنجكاوی جستجویش میكردم، نامِ او را هم پیدا كردم. حسین سرشار. این آقای حسین سرشار كیست؟ سالها گذشت. زمانی كه كلاس پیانو داشتم، با استادم (ا. م) در مورد اُپرا و نبودش و جای خالی نبودنِ این هنر در زمانِ خودم حرف زدیم. هنری كه دیگر وجود نداشت. در آن موقع دختر نوجوانی پانزده ساله بودم. استادم از حسین سرشار حرفهای عجیب و غریبی زد، از این كه او در سانتاچیچیلیای رُم درس خوانده بوده و آدم مهمی بوده و سال گذشته بر اثر آلزایمر و تصادف فوت كرده است. خیلی ناراحت شدم یك سال پیشش بود. هرگز قسمت نبود كه ایشان را ببینم. هرگز تا به آن روز هیچ اُپرایی ندیده بودم. از آن هنگامهی بلوغ، این یاد و آن روزِ كلاس پیانو در ذهنم ماند. بعدها از اساتید دیگر موسیقی در مورد او میپرسیدم، بیرودربایستی باید بگویم هر كس از ظن خود شد یارش! امروز میفهمم كه هیچ كس حسین سرشار را آن طور كه بود نشناخت یا در گنجایش و ادراكش نگنجید. به يُمنِ دنیای مجازی و شنیدنِ دقایقِ كمی از صدای سحرآمیز كسانی كه در سرزمینِ من، ایران، اپرا كار میكردند، با اتفاقاتِ مهم اُپرایی ایران آشنا شدم. اما هرگز به صرافتِ كاری برای این هنر و به بهانهی حسین سرشار نیفتاده بودم. همیشه فكر میكردم این جور كارها، مربوط میشود به ارگانها و متولیانی منجمله خانهی موسیقی، اساتید كهنهكار، حوزهی هنری و موزهی موسیقی و ارگانهای هنری دیگر وطنی! تا آن كه آن شبِ غریب و عجیب با كاوه صحبت كردم، همان لحظه متوجه شدم مادرش شاگرد حسین سرشار بوده و از فردای آن روز با دست ِ خالی كار را شروع كردم. با هیچ، گردآوری نوشتههایی كه میبینید و میخوانید.
عجیب آنكه اولین روزی كه سرآغازِ كارم به شكل متمركز بر این كتاب بود، بیآنكه بدانم، روز تولد خود استاد حسین سرشار بود. به قدری نشانهها از عالمِ بالا بر من هجوم میآورد كه گمانم رفت این یك وظیفهای است بر عهدهی من. شاید كه من میتوانستم این كار را شروع و به اتمام برسانم. شاید. شبهای زیادی در خواب حسین سرشار را میدیدم. با عذاب وجدان بیدار میشدم و تصورم بر این بود كه چون مدتی است بر این پروژه تمركز فكری دارم و نمیتوانم افكارم را مهار كنم این خوابها را میبینم تا اینكه یكی از دوستانم كه معمولا با هم تماس زیادی نداریم و از كارهای من هم خبردار نیست به من زنگ زد، گفت دیشب خواب دیده، حسین سرشار گفته من به ساناز كمك میكنم كه كتاب را تمام كند. همهی اینها مو بر تن من سیخ میكرد و رسالتی كه خودم بر دوش خودم گذارده بودم را سنگینتر. باید چه میكردم؟ با خانم میلانی تماس گرفتم، با همان صدای شیوا و خاص و دوست داشتنی خودشان من را تشویق كردند، گفتند كمكم میكنند، دلگرمم كردند. قرار شد با ایشان گفتوگو را آغاز كنم. بعداز مشورت با ایشان فكر كردم نباید عجله كنم باید ابتدا سندهای موجود را پیدا كنم و آهسته پیش بروم. این موضوع را طبق معمولِ همیشهی كارهایم با آقای فرید مصطفوی در میان گذاشتم. ایشان مثل همیشه كه مجموعهای از اطلاعات و آرشیوی از تاریخ هستند یك روز برای من كپی صفحههایی از ماهنامهی سینمایی فارابی را آوردند. چند صفحهای بود. فكر كردم باید به سراغ ماهنامه برم. باید از عكاسی كه زیرِ آخرین عكسِ گرفته شده از آقای سرشار آمده، یعنی رضا رخشان، گفت و گو بگیرم. به آقای مصطفوی گفتم آخرین فیلمی كه حسین سرشار بازی كردهاند «راه و بیراه» است و كارگردانش را از نزدیك نمیشناسم. سیامك شایقی. بله آقای شایقی از قضا دوستِ آقای مصطفوی و همكار از آب در آمدند و اولین گفت و گو را با ایشان انجام دادم. بعد باید فوری میرفتم پیش آقای گلمكانی، همین كار را كردم. همهی این اتفاقات به سرعت پیش میرفتند، گفت و گوی كوتاهی بود. به سرعت تلفن آقای رضا رخشان را گرفتم و با ایشان صحبت كردم. ایشان سر فیلمبرداری بودند. كارشان كه تمام شد در مورد عكس با من صحبت كردند و گفتند ازقضا روزی كه برای گرفتنِ این آخرین عكس به منزلِ حسین سرشار رفته بودند با خودشان دوربینی هم برده بودند كه فیلمش در زیرزمینشان هست و باید بگردند تا پیدا كنند. پس من منتظر شدم. به آن زیر زمین فكر میكردم. به اینكه این فیلمی كه در وی.اچ.اس هست چه میتواند باشد.
هر شب مقالات ماهنامه را جلو رویم میگذاشتم، سندهای ریز ریز را جستجو میكردم، تلفنهایی كه میبایست خود به خود پیدا میشدند... هر شب از نحوهی آگهیای كه در روزنامه در مورد گم شدن آقای سرشار نوشته شده بود گریه میكردم، از اینكه چقدر این ارج دادنها گاهی مهم است و گاهی چقدر دیر به یاد هم میافتیم زمانی كه دیگر مهم نیست...! بماند كسانی كه امانم را در این راه گرفتند و میلیونی مطالبات مبلغهای هنگفتی را میكردند كه به مناسبت مصاحبه باید شخصا و از جیب خودم میپرداختم! كسانی كه نامشان را نمیبرم. شاید بد نباشد بگویم كه حتی برای اینكه از استاد بزرگی بخواهم كه اندكی وقتش را به من و برای حسین سرشار بدهد مجبور شدم روی چمنهای موزهای زانو بزنم و التماس كنم. بعضیها گمان میكردند من با انتشاراتی قرارداد بستهام، حتما پای پولی در میان است. حتما از اوضاع نشر و وضعیت نویسندگان بیاطلاع بودند! این رفتار باعث شد به شدت غمگین و افسرده بشوم به خصوص هنگامی كه با خانوادهی ایشان رو به رو شدم و متاسفانه برخوردی كه انتظار داشتم را ندیدم و این دلسرد كننده بود. گذشته از این، گاهی با این اساتیدِ ذكر شده گفتوگو انجام گرفت اما آنقدر دور از دنیای موسیقی و آواز و نمایش و اپرا بود كه حتی گفت و گو را پیاده نكردم. در این روزها هر بار هر اتفاقی میافتاد با خانم میلانی مهربان تماس میگرفتم. هر بار گزارش كار میدادم. ایشان من را تشویق میكردند. این یك نیرویی بود تا این راه را نصفه نگذارم. تا در نهایت از میان همهی پراكندگیها بتوانم كتابی را كه پیش رویتان است را در اختیار دوستانی قرار بدهم كه شاید بعد از من به دنیا میآیند. عكسهایی را نشانشان بدهم كه بتوانند بفهمند در سرزمین من ایران در یك زمانی هنرمندانی كارهایی میكردند كه با اجراهای خارج از كشور برابری داشت و حتی گاه برتر از این حرفها بود. در این میان كاوه باغچهبان، فرزند مرحوم اولین باغچهبان چند دقیقه از موسیقیهای باقی مانده در آرشیوش را كه حسین سرشار و مادرش با هم میخواندند را در اختیار من گذاشت. زمانی كه فكر میكردم كتاب دارد تمام میشود، مصادف شد با زمانی كه حجم كتاب، ریسك درآوردن این كتاب به لحاظ ممیزیهای سلیقهای ارشاد، همهی ناشرینی كه میشناختم را به ترس در آورده بود و هر كدام به نوعی من را پس میزدند. از انتشاراتهای مختلف ادبی تا موسیقی از نشرهای مختلف و آدمهای مهم از افراز و پارت و سروش و حوزهی هنری و... پس زده شدم. هرگز كسی حاضر نشد برای این تاریخ و مجموعه كاری بكند. حوالهام میدادند به زمانهای بعد، تا بلكه كاغذ ارزانتر و كتاب چاپ كردن بیدردسرتر باشد. من هم بالاخره بعد از خون دل خوردنهای فراوان سر سه كتاب قبلی خودم دركشان میكردم. تا در نهایت این موضوع را با آقای پرویز جاهد در میان گذاشتم. ایشان به همان اندازه حساس و مهربان و نكتهبین هستند كه از مقالههایشان پیداست. ایشان تنها كسی بودند كه همزمان با من و پا به پای گرفتاریهای من، گوشِ شنوایی بودند بر درد و دلهایم. در نهایت این انتخاب و این انتشارات به یمن آقای جاهد و با لطف آقای حسین ستارهی عزیز مفتخر شد فارغ از هر ترسی، به كشور خود، تاریخ خود و به هنرمند خود بها بدهد و كتاب را به چاپ برساند. لازم میدانم در انتها از كسانی تشكر كنم كه در به اتمام رساندن این كتاب كمكم كردند و دستشان را ببوسم. استاد عزتالله انتظامی، استاد محمدعلی كشاورز، استاد امیراشرف آریانپور، استاد احمد پژمان، استاد پری ثمر، استاد پری زنگنه، استاد شهلا میلانی، استاد شاهین فرهت، استاد رشید وطندوست، استاد نصرت كریمی، جناب آقای هوشنگ گلمكانی، جناب آقای سیامك شایقی، جناب آقای یارتا یاران، جناب آقای فرید مصطفوی، جناب آقای پرویز جاهد، آقای رضا رخشان، كاوه باغچهبان و كتایون سرشار.
نظرات