تگزاس ایالت خوبیه، ولی مرده شور تابستونش رو ببره! سیلوی جان گفت بیا بریم فرانسه خونه مون و از اونجا هم اروپا گردی. من که بچه حرف گوش کنی بودم گفتم، "چشم." ولی حضرت ابوی خواب دیگری دیده بود!
جناب سرهنگ زنگ زدند که، "با اصغر میری آلمان ... دو تا ماشین بنز ور میدارین و میرونین به تهرون." عرض کردم، قراره با سیلوی بریم فرانسه. زهر خندی زد و گفت، "فکر کردی پول شهریه و خونه و گردشت، رو درخت سبز میشه؟ اگه این ماشین رو نیاری، از سال بعد مواجبت رو نصف میکنم که بفهمی ظرفشویی ساعتی ۲ دلار یعنی چه!"
سیلوی جان گفت، چه بهتر؛ اول میریم پاریس پیش مادر، بعد با قطار به مونیخ و از اونجا با ماشین به ترکیه و ایران! طفل معصوم داشت از خوشحالی بال در میآورد.
نقشه حرف نداشت، جز اینکه باید اون اصغر ازگل رو هم یدک میکشیدیم. خوشبختانه، هر چی خودش خرفت و عوضی بود؛ نامزدش زهره، خانوم بود و مهربون. هنوز هم نمیفهمم ایندوتا چطوری با هم ۳۷ ساله که دوام آوردند؟ هر کی دیگه بود، اصغر رو شب سی و هفتم سر میبرید! قرار شد اونا رو تو مونیخ ببینیم.
مادر سیلوی با پدر ناتنی اش، ما رو از فرودگاه پاریس سوار ماشین استشین واگنشان کردند و رفتیم به خانه ویلایی در خارج شهر. از وسط شهر راندند تا نقاط دیدنی را هم زیارتی بکنیم. جل الخالق که واقعا عروس شهر های جهانه، اگه قم نباشه!
ناپدریش صاحب منصب وزارت خارجه فرنگیا بود و ایرون رو خوب میشناخت. دو بار آمده بود برای سفر کاری، ولی جاهایی از کشور را دیده که من اسمشان رو هم نشنیده بودم! پرسید، "مسیر مسافرتتان را تنظیم کرده اید؟ ویزاهای لازم را گرفته اید؟" وقتیکه درجه شوتی حقیر و دهان بازم را دید، لبخندی زد و گفت، "مشکلی نیست ... با هم برنامهاش را میریزیم".
با وجودیکه خانواده لیبرال و روشن فکری بودند؛ ولی شکر خدا، اتاق من و سیلوی را سوا کردند. دخترهای ریزه میزه مثل فلفل هستند؛ بشکن و ببین چه تیزه! سیلوی جان هم هر شب گریبان گیر شازده کوچولو بود، و ول نمیکرد تا به مراد میرسید! دو هفته در پاریس، هم باتریم را شارژ کرد و هم میزان علاقه مان را بالا برد ... چون آدم هر شب چلو کباب هم بخوره، دلشو میزنه. "چاشنی عیش ز دوری بود ... مختصری هجر ضروری بود."
دستور العملهای ناپدری و مسیر حرکت را به اصغر ترقه هم رساندم، که از خودم پرت تر بود. آنها زودتر رفته بودند آلمان گردی؛ پیش پدر زهره که فرش فروشی داشت و با بابای اصغر شراکت میکرد. بنزها رو هم حاجی خریده بود، با مشخصات ویژه و دقیق، باب دندون معاملات ماشینهای تهرون. ظاهرا بیست هزار دلار تو هر ماشین خوابیده بود، که با پاسپورت دانشجویی ما و آشنا بازیهای ارتشی، تو تهرون نقد میشد ... بی گمرکی، بی عوارض و بی مالیات!
تو مونیخ، پدر زهره میخواست ماشینها رو از کنسرو و کمپوت و غذای خشک پر کنه؛ که سیلوی و اصغر گفتند، "نه. ما دوست داریم تو مسیر از غذاهای محلی بخوریم." هر چی حاجی اصرار کرد که بابا تو بلغارستان کمونیست و ترکیه گدا هیچی گیرتون نمیاد؛ این دوتا باور نکردند و فقط رضایت دادند که یه مشت لوای بلغاری و لیره ترک از حاجی بگیریم.
آخر کار هم خدا بیامرز، ده دوازده تا کارتن سیگار وینیستون به هر کداممان داد. خندیدیم که حاج آقا، ما اینقدر سیگار رو که نمیتونیم تو یک هفته بکشیم. نگاه نگرانی به ما انداخت و راهنمایی کرد که؛ "اینها برای رد شدن از دست مامورین گمرک، پلیس و بچههای سنگ انداز ترکه"!
...
مسافرت از مونیخ تا مرز بازرگان مثل رانندگی با ماشین جادویی زمان پیما بود. هر چه از اروپای غربی به سمت شرق میروندیم، قرن به قرن عقب میرفتیم! بلوک شرق انگاری تو دوران جنگ دوم منجمد شده بود و بیشتر ترکیه هم در قرن نوزدهم زندگی میکرد. اینطوری ماشین بنز ما از حالت یه وسیله نقلیه در اومد و حکم کالسکه سلطنتی و ارابه خدایان رو پیدا کرد. خدایانی که اگه بهشون التماس میکردی، برات سیگار وینیستون پرت میکردند!
غرب اروپا رو که همه تون یا دیدید و یا شنیدید، پس جای تکرار نداره. اما وارد مجارستان که شدیم، واقعا عین عبور از پرده آهنین بود. خیلی دلم میخواست که کعبه آمال رفقای کمونیست رو ببینم و بفهمم که علی آباد شهری هست یا نه. اما از همون اول کار، حال گیری شد! دم مرز یقه مون رو گرفتند که، پاسپورت. دادیم، ولی یارو با مدارک غیبش زد و رفت! ده دقیقه، نیم ساعت، یک ساعت؛ تا بالاخره اومد که، ویزاهاتون اشکال داره. شکسته بسته با انگلیسی، فرانسه و فارسی گفتم که، "بابا نوکرتم چه اشکالی؟" ولی اصغر مطابق معمول خر شد و با ماموره دعوا گرفت. مجارها هم ماشینها مونو زدند کنار و گفتن، باید بازرسی کامل بشه! نصف روز اول مون تو ارض موعود اونطوری گذشت.
گشنه و تشنه، سراغ یه رستوران رو گرفتیم که فرمودند، فقط میتونید به مهمانخانه مخصوص خارجیها برید. اونجا هم خوراک بره (علف و یونجه) رو میدادن به دو برابر قیمت استیک آمریکایی! سرویس هم قربون آقا؛ پیشخدمتهای پاریس با اون پررویی، در مقابلشون حکم ملکه وجاهت رو داشتند.
البته بوداپست خیلی قشنگ بود، اما انگار خاک مرده ریخته بودند؛ ساختمانها دود زده، مردم دمق و جو سنگین. خنده حکم کیمیا رو داشت، ولی تا دلت میخواست اطراف هتل خارجی ها، جنده پرسه میزد. اصغر خره که نامزدش مثل ونوس بود، با دیدن اون لاشیهای بی قواره ولی ارزان، دست و پاش به لرزه افتاد.
گفتم، "الاغ مریض میشی ها." جواب داد که، کاندوم دارم. خواهش و التماس میکرد که "تو اینها رو ببر تو شهر بگردون، تا منم یه دور سوار چند تا مادیون مجار بشم و بینم چه مزه ای داره!" خلاصه تو اون دو روز، ما تمام قصرهای هابسبورگ ها رو دیدیم و اون پسر حاجی هم تو هتل موند که، "دلم درد میکنه!" همین برنامه رو تو صوفیه هم در آورد، ولی اونجا دیگه وارد شده بود و نرخها دستش اومده بود. میگفت،" جون تو کلی صرفه جوئی کردم!"
بلغارستان از مجارستان چند درجه بدتر بود. معماری بوداپست رو که اصلا نداشت هیچ، حتی نون و پنیر هم توش به زحمت پیدا میشد. داد سیلوی جان در اومد که، "این چیزیه که رفقات میخوان درست کنند؟" گفتم، نه بابا اونا مائویست اند. خندید که، "آره شنیدم مائویست ها دارن چه جوری کامبوج رو حال میارن!" این وسط، فقط اصغر با وجود دل درد مداوم، کیفش کوک بود. زهره بیچاره هم انگار نه انگار! در نهایت خوش قلبی، دلش اصلا به راه بد نمیرفت و حتی ناراحت بود که، "چرا طفلکی اصغر رو تنها میذارم و میریم گردش!" اصفهانیها راست میگویند: `انگور خوب نصیب شغال میشه.`
...
استانبول واقعا زیبا و زنده بود. از سردی بلوک شرق وارد حمام دلچسب ترک شدیم و اونجا به همه خوش گذشت. محبت، مهمان نوازی، شهریت و غذای دلپذیر همه جا موج میزد. هوای مدیترانه حالمون رو جا آورد و پیش خودمون خیال کردیم که ترکیه یعنی همین!
ترکیه سرش تو اروپاست و تهش تو آسیا؛ اشکالش هم اینه که سرش از تهش خبر نداره. ولی برعکس ایرون امروز، تو ترکیه هنوز سر و کله است که حکومت میکنه و به تهش اجازه ندادن که به مملکت گند بزنه!
مسافرت ما از استانبول زیبا تا ارض روم بدبخت، واقعا عذاب آور بود. اگر چه مهندسی آلمانی، کمک فنرهای بنز و کولر گازیش خیلی کمک کرد، ولی وقتی پنچری دیگه پنچری!
آنکارا تیره و دود زده بود، و تازه میگفتند که اون فصل خوبشه. زمستون که زغال میسوزاندند، کل شهر سیاه میشد و نفس کشیدن خشک و خالی هم کار حضرت فیل.
از آنکارا به اون ور، تمامش خشک بود و فقیر. کم کم جاده آسفالت پر از چاله چوله شد و همینطور که میرفتیم، درصد چالهها بیشتر و بیشتر. پنج ساعت شرق آنکارا، جاده مجموعهای از چالهها بود که با کمی آسفالت بهم متصل میشدند. سرعتمون به چهل یا پنجاه کیلومتر رسید و اینجای مسیر بود که با بچه دهاتیهای ترک از نزدیک آشنا شدیم!
نزدیک هر کوره دهاتی که میرسیدیم، بی چون و چرا، کنار جاده ردیف بودند و دست تکان میدادند. دفعه اول، سیلوی و زهره هم دست تکان دادند و خندیدند و دوزاری ما نیفتاد؛ تا وقتیکه رد شدیم و بارون سنگ و کلوخ به سمت ماشین عقبی که اصغر میروند، روانه شد! چراغ راهنمای ماشین شکست و با وجود دست انداز جاده، گازی دادیم و فرار کردیم.
مهمان خانه بعدی، اصغر داشت برای "چراغ جانش" عزاداری میکرد که یکی از محلیها راهنما شد و گفت، باید برایشان سیگار پرت کنید!
زهره و سیلوی تو هر ماشین مامور پخش دخانیات شدند و با رسیدن به محل تجمع اطفال سنگ پران، دستی تکان میدادند و چند بسته سیگار پرت میکردند بیرون. اون زنازادهها هم که سیگار رو میدیدند، میدویدند و سر هر بسته غوغایی بر پا میشد! این صحنههای فجیع بچههای پابرهنه و ژنده پوش، تمام خوشیهای استانبول رو ضایع کرد.
اولین لاستیک اصغر که پنچر شد، دیدیم که یه چهار پاره رفته توش. به دخترها نگفتیم، ولی بند دل هر دومون پاره شد. نیم ساعت بعد، دومین لاستیک را هم با یدک عوض کردیم و هر چی خدا و پیغمبر رو شفیع گرفتیم! ولی دعاهامون تا توقفگاه بعدی هم کفاف نداد.
نزدیک دهی بودیم و بچههای محل زود مثل سرخ پوستهای فیلم کابویی، ماشین ها رو دوره کردند و افتادند به چرخ زدن و کل کشیدن! از ترس، درها رو قفل کردیم و بچهها هم شروع کردند به تکون دادن و ماشین رو چپ و راست کردن. جیغ و داد دخترا بلند شد! دیدم که هم هیکلی و هم سنی، باز من گنده ترم و باید یه غلطی بکنم. یه کارتون وینیستون دست گرفتم و زدم بیرون! خوشبختانه، مثل بچه دهاتیهای خودمون، کودن و بی آزار بودند و با یه کارتون آروم گرفتند. با زبون بی زبونی گفتم که اگه کمک کنند و لاستیک بیارند، دو تا دیگه کارتون بهشون میرسه.
الاغی آوردند و سه تا چرخ رو بار زدیم و رفتیم به سمت ده. ظاهرا از چهار کلام ترکی حرف زدن من و موی بور سیلوی جان خوششان آمده بود. سیلوی گفت، منم میام! بنده مثل داماد جلو افتادم و الاغ هم با سه تا لاستیک پنچر و سیلوی خندان، بهمراه خیل کودکان آواز خوان، مثال قافله عروس رسید به میدون ده.
ساعتی با اهل محل چایی خوردیم و سیگار کشیدیم، تا دوچرخه ساز ده پنچریها رو گرفت. کلی تعارف کردند، کلی تشکر کردیم و بقیه سیگارها رو دادیم و سر خر رو کج کردیم. برگشتیم به زهره و اصغر بیچاره، که خودشون رو تو ماشین حبس کرده بودند و فکر میکردند، حالا ست که آدمخورها برگردند و آنها رو هم ببرند!
مرز بازرگان خرابهای خاک زده و دلگیر بود، اما به نظر ما به زیبایی بهشت برین رسید. دو روز طی مسیر در شرق ترکیه، حتی گرد و خاک دور افتادهترین قسمت ایرون شاهی رو هم مانند کیمیا میکرد! اصغر با دیدن گماشته پدرش به رقص افتاد و زهره بی اختیار گریه اش گرفت. من و سیلوی هم بیصدا به رنگهای غروب نگاه میکردیم و به یاد عروسی ناداشته، لبخند میزدیم.
ويرايش نو واقعا عاليست.
دست شما درد نکند شازده جان.
Thanks for your kind comments.
I too like the new format more.