قسمت اول.   قسمت دوم. قسمت سوم قسمت چهارم  قسمت پنجم  قسمت ششم  قسمت هفتم  قسمت هشتم  قسمت نهم   قسمت دهم  قسمت یازدهم  قسمت دوازدهم

قسمت سیزدهم

مرجان گفت الو. نگفتم الو و زهر مار، چرا شیش هفته اس محل سگ بهم نمی ذاری؟ عوضش سلام کردم. اونم گفت سلام. چند لحظه ای هردو منتظر شدیم اون یکی چیزی بگه. بالاخره پرسیدم حالت خوبه. گفت مرسی ممنون ولی حال من رو نپرسید. دیدم که اینجوریه گفتم،
 "هیچی، کلاهت جا مونده بود..."

حرفم رو قطع کرد گفت، "می دونم، خودم برات جا گذاشتم."
نگفتم اگر میخواستی صحبت کنی چرا مثل آدم نیومدی پیش خودم یا تلفن نکردی. عوضش گفتم فرمایشی داشتید؟

گفت، "نه."


وا مونده بودم که چی بگم. "پس چی؟"


"همینطوری!"

"یعنی چی همینطوری؟"

 "چرا دیشب تلفن نکردی؟"

 

نگفتم دیوانه، اگر یکشب زودتر کلاهت رو برام جا گذاشته بودی همون شب با کلّه می دویدم  بهت تلفم می کردم. عوضش گفتم، خونه نبودم.


"کجا بودی؟"

"خونه  دوستم." خودم رو آماده کردم که بپرسه خونه کدوم دوستت.


ولی پرسید، "تا  کی؟"

 

جل الخالق! یعنی به همین راحتی؟ "تا... دیر وقت."

 

"دیر وقت؟"


"آره."

 

گفت، "بیدار بودم، می تونستی تلفن کنی."



سرش داد نکشیدم که قربون شکل ماهت برم، کف دست که بو نکرده بودم. عوضش گفتم، خوب امشب تلفن کردم.

 

گفت، "حالا چرا اینقدر عصبانی هستی؟"

 

اینجا  دیگه به لبم رسید!

 

"دختر، هیچ میدونی این چند هفته من از دست تو چی کشیدم!؟"

 

"فکر  کردم برات مهم نیست."

 

"تو غلط کردی همچی فکری کردی."

 

گفت، "حالا می خوای بیای اینجا؟"


گفتم، "بیام که چی؟"


"کلاهم رو بیاری."

 

"به من چه، خودت بیا ور دار."

 

"باشه، خونه ای؟"


گفتم، "آره."

 

"اومدم." گوشی رو قطع کرد.

من هم بلند شدم چایی گذاشتم تا برسه. یه ربع بعد زنگ زدم ببینم راه افتاده یا نه. کسی تلفن رو جواب نداد. گفتم خوب لابد الان راه افتاده. یه ربع دیگه اش زنگ زدم ببینم چرا نرسیده. زنگ زد، جواب نداد. فکر کردم  لابد رفته سر راه چیزی بخره.

بعد از یک ساعت نگران شدم. ده دقیقه راه بیشتر نبود. نکنه بلایی سرش اومده؟ ماشین زده بهش، لیز بوده سرش خورده زمین.  گفتم برم سراغش ولی اگر تو این موقع پیداش می شد کسی خونه نمی بود. نیم ساعت دیگه دلواپس صبر کردم، بعد رفتم سر خیابون وایستادم. دیگه واقعا ترسیده بودم. برگشتم خونه هل هلکی یه note براش گذاشتم  که در بازه و اگه رسید جایی نره.  قلبم داشت همینجور می زد. کتم رو برداشتم و دوان دوان از پله ها داشتم می رفتم پایین که دیدم خانم پیداش شد.

 نفس عمیقی از سینه بیرون دادم. هنوز دست و پام لرزید. آب دهن قورت می دادم.

"مرجان!؟"می خواستم دو دستی بزنم تو سرش. "خانم سه ساعته دلواپستم، تو که اعصاب ما رو داغون کردی! کجا بودی اینهمه وقت؟"

 "خونه دوستم."

 

قسمت پانزدهم