دوشنبه بعدازظهر داشتیم با بچه ها تور والیبال را می بستیم که گرد و خاک توی دشت خط کشید و راهنمای تعلیماتی با موتورش از دور پیدا شد.

ماهی یکی دو بار بی خبر میآمد بازرسی. استکانی چای میخورد و گزارش می نوشت «درتاریخ فلان از دبستان روستای شیردره بازدید بعمل آمد. کلاس درس مرتب و سرکار سپاهی دانش مشغول تدریس بود.» کلاسی هم درکار نبود باز می نوشت با لباس مقدس سپاهی مشغول تدریس ...

«دم دمای صبح [ساک در دست و پتو زیر بغل] رسیدیم شیراز و همگی رفتیم سراغ یکی از این هتلهای بی ستاره همان دور و بر دروازه اصفهان که لامپهای مهتابیش هی باز و بسته میشد و اسفالت را رنگ میزد. سرمای کله سحر سوز داشت، گرسنه هم بودیم، بیخوابی توی اتوبوس ایرانپیما هم رویش. بعد از شیش ماه تعلیماتی توی پادگان زرهی اهواز، سهمیه استان فارس شدیم.»

اینبار تا رسید، هنوز موتور را روی جک نزده بود که گفت فلانی برات خبر خوبی ندارم. هاج و واج نگاهش کردم. پیاده شد خاک لباسش را تکاند و تلخ گفت هفته پیش رفیقت علیرضا گند زد به هرچی سپاهی دانش. فکر کردم حتما دعوا معوایی کرده. سرش را تکان داد و گفت یه ورقه امتحانی استشهاد محلی پُر از اثرانگشت دادن پاسگاه، دبستان شمس آباد هم فعلا تعطیله. توی دلم گفتم لابد توی مدرسه بساط تریاک راه انداخته یا بدمستی کرده. گفت درب و داغون بیرون شمس آباد داشت میرفت که نشاندمش ترک موتور و رساندمش شهر. توی راه همه چیز را بی کم و کاست تعریف کرد. بعد هم عز و التماس که به احدالناسی نگو چه غلطی کرده.

از قرار اون شب هم ....

به یکی از بچه های کلاس چهارم گفتم از بشکه آب بردارد و چای دم کند تا ما برگردیم و آنوقت پا بپای هم رفتیم طرف تلمبه آب که صدای فرت و فرت ش از دور میآمد.

 ... اون شب باز رفته سراغ حلیمه که مردش تا دیروقت روی تراکتور بیرون آبادی زمینها را شخم میزد. تازه پوتین ها را از پا در آورده و نیمه لخت توی تاریکی اتاق خزیده بود روی تخت و داشت لب های زن را می بوسید که ناغافل یکی میآید توی اتاق و در را از تو چفت میکند. علیرضا و حلیمه خشکشان میزند و لال و بی حرکت روی تخت میمانند. عرق سردی به تن علیرضا می نشیند و فکر میکند الان است که سکته کند. طرف بیصدا و کورمال کورمال میآید جلو دست میگذارد روی شانه علیرضا و بعد دست می کشد به موی فرفری و سر و صورتش تا برسد به سبیلها و آنوقت مچش را می چسبد «سرکار سپاه دانش!؟» صدای بم و خشن شوهر حلیمه سکوت اتاق را می شکند و علیرضا بی اراده از دهنش می پرد «بله!» 

زمان گذشت و ما نفهمیدیم که علیرضا اضافه خدمت گرفت یا زندان رفت یا چی شد تا هشت نه ماه بعد که برای رژه چارم آبان جمع شده بودیم جهرم مثل جن بو داده با سر تراشیده پیداش شد. بی وژدان خودش داستان را برایمان تعریف میکرد و زیر سبیلهای بورش موذیانه می خندید «دست پهن براتعلی اول نشست روی پیشونیم بعد انگشتای زبرش از روی دماغم سرید و رسید به سبیلا و دهانم و همانجا ماند. من داشتم توی تاریکی از ترس می ریدم بخودم اما وقتی پرسید سرکار سپــاهی، بی اختیار گفتم بل-بله!