سرد است اين  زمانه واوضاع مكدر است
احوال عاشقان وطن سخت مضطر است
 
با سنگ هاي بسته و سگ ها ي باز شهر
بنگر چگونه عهد و زمان با ستمگر است...
 
ديگر نه عاشقي ، كه بخواند سرود عشق
دیگر نه دلبري كه د لش بر تو باور است
 
ديگر نشان ز "میکده" و "می فروش" نیست
ديگر نه داد و نعره ی مستان، به معبر است
 
دراين فضاي وحشت و تاريك و پرهراس
بلبل سكوت كرده و گل غنچه پرپراست
 
خورشید پر فروغ نه ديگر منور است
سرد است اين زمانه و اوضاع مكدر است
 
دریای پرخروش، خموش است و بی نهیب
وان خوشه های باغ، چه بی بار وبی براست
 
آن کوه استوار ، چه ریزش نموده است
وان رود و جویبار، چه خشکیده بستر است
دیگر شمیم و رنگ، به گل ها نمانده است
الماس_   پاک عا طفه ، نایاب گوهر است
 
تا در پیاله عکس رخ یار شد پدید
خشمی به پا، زساغر و رخسار دلبر است
 
ديگر نه آن نوای_ طربناک_ جانفزا 
آهنگ_ عاشقانه در این ملک، منکر است

از صبح ، تا به شام ، نوا ها چه دلخراش
بس وعظ حزن و درد که بالای منبر است 

ماتم  گرفته عشق و به هرکوی این دیار
آن پرچم_ سیاه_ عزا،  بر سر_ در است
 
ابر است آسمان و فضا بغض کرده است 
انبوه_ بار_ غم به بسا جا ن و پیکراست
 
احوال عاشقان وطن سخت مضطراست
خورشید پرفروغ نه ديگر منور است
 
دكترمنوچهر سعادت نوري